کهن الگوها کدامند؟

کهن الگوها کدامند؟

کهن الگو در زنان و مردان به ما می گوید چرا بعضی از ویژگی ها را به شکل ناخودآگاه داریم.

گاهی پیش می آید به دنبال این جواب هستیم که چرا در یک خانواده  تقریباً در همه ی افراد، یک رفتار یا ویژگی شخصیتی، نهادینه شده است؟ یا حتی چرا نمی توانیم بعضی از ویژگی ها را در دیگران درک کنیم؟

گاهی یکی از دلایل درک نکردن میان زنان و مردان و حتی تفاوت های بین آنها، به دلیل عدم شناخت نسبت به کهن الگوهاست البته لازم است گفته شود یکی از دلایل و جنبه ها، وجود و شناخت کهن الگوهاست.

برای درک از خود و دیگران به خصوص پذیرش تفاوت های دیگران، لازم است کهن الگوها را بشناسیم. همان طور که در مقاله ی ناخودآگاه جمعی در سفر درونی گفته شد، کهن الگوها عبارتند از الگوهایی روانی که فرد را در درک اندیشه های ناخودآگاه یاری می کند.

بله این عبارت، یک تعریف کلی و کوتاه از کهن الگوست اما به طور دقیق و جزئی تر، کهن الگو یا آرکی تایپ چیست؟ آیا دسته بندی و نام دارد؟ هر کدام از کهن الگوها چه ویژگی هایی دارند؟ چه باورهای مخرب و نادرستی در رابطه با کهن الگو یا آرکی تایپ وجود دارد؟ و….

دراین مقاله قصد داریم به موضوع کهن الگوها یا آرکی تایپ در سفر درونی و کشف خود بپردازیم.

کهن الگو یا آرکی تایپ چیست؟

واژه ی ((archetype)) یا ((کهن الگو))  برگرفته شده از کلمه ی یونانیِ متشکل از دو جزء ((arche)) به معنای اول و ((type)) به معنای مُهر و نشان و یا الگوست.

کهن الگوها به منزله ی مخزن و انباری است از تجربه هایی که در طول تاریخ بشر دائماً تکرار شده است.

 این الگوها همواره برای هر انسانی از بدو تولد وجود دارند و در عمیق ترین بخش ناخودآگاهش قرار گرفته اند.

یک کهن الگو را می توان به اشکال مختلف تجربه نمود؛ یک داستان، یک شکل و یا تصویر مانند ماندالا، یک شخصیت اسطوره ای و کهن الگویی و یا حتی یک احساس عاطفی.

در اینجا قصد داریم به شخصیت های اسطوره ای و کهن الگویی در زنان و مردان بپردازیم. بر اساس گفته های “شینودا بولن” این تقسیم بندی روان شناسانه ی مردان و زنان مبتنی بر اسطوره ها و کهن الگوهای کهن یونانی است که قدمتی بیش از سه هزار سال داشته اند.

در اسطوره هایی که از کهن الگوهای یونانی موجود است، هر کهن الگویی ویژگی ها و ارزش های متفاوتی دارد و در مجموع صاحب گستره ای از خصایص انسانی اند. خصایصی چون رقابت جویی و خردمندی.

در کنار هم قرار دادن کهن الگوها و شناخت آنها مانند کنار هم قرار دادن سفال های دیرینه ای است که بر هر تکه ی آن جمله ای است و با در کنار هم نهادن قطعات، شعر کامل آن مشخص می گردد به عبارتی از با هم بودنشان است که ویژگی های یک انسان به کمال می رسد.

کهن الگوهای شخصیتی دارای جنبه های مثبت و منفی هستند و به طور بالقوه، ویژگی های سایه داری دارند که می توانند به نشانگان بیماری بدل شوند و برخی از این ویژگی های سایه دار، برای دیگران تعارضات و مشکلاتی را فراهم می کنند.

از آن جایی که تک بعدی شدن و صرفاً با یک کهن الگو مشخص گردیدن، زن و یا مرد را دچار معلولیت و محدودیت می کند و اجازه نمی دهد که زن یا مرد کامل شود یعنی هر فردی تمام کهن الگوها را دارد اما بسته به تفاوت هایش، فعال بودن هر کدام از این کهن الگوها در شخصیتش متفاوت است.

  • قدرت و فعال کردن کهن الگوها در افراد

قدرت هر یک از آرکی تایپ ها یا کهن الگوها در افراد مختلف،  متفاوت است و ضمناً عملکردهایی متفاوت دارند. برخی انسان ها نبوغ موسیقیایی دارند و همگی در میزان هوشبهر وشرایط جسمانی متفاوتند. ارتقاء و یا ابزار آنچه عمیقاً در وجودمان هست، می تواند منبعی از سرور و شادکامی را برایمان فراهم سازد.

کهن الگوها بسته به اینکه در کدام زن یا مرد فعال باشند، نیازهای متفاوتی را ایجاب می کنند؛ خودمختاری، خلاقیت، اقتدار، چالش های هوشمندانه، معنویت، مسائل جنسی و ارتباطات.

بهترین فایده ای هم که از مفهوم کهن الگوها یا آرکی تایپ می توان برد، این است که می توان با تجسم ایشان در ذهن و فراخوانی آنان، توانایی ها و ویژگی های مورد نیاز را در خود بیدارکرد.

کهن الگوها کدامند؟

چرا باید کهن الگو و آرکی تایپ ها را بشناسیم؟

شناخت کهن الگوها به منظور کسب شناخت درباره ی خود و ارتباط هایی است که با زنان و مردان، والدین و فرزندانشان دارند. این الگوها ضمناً مایه کسب بینش درباره ی انگیزش ها، ترس ها و رضایت هایی است که برای برخی زنان و مردان فراهم می شود و برای برخی نه.

کسب شناخت درباره ی کهن الگوها برای مردان و زنان نیز مفید فایده است بدین ترتیب مردان و زنانی که مایلند درک بهتری از هم داشته باشند، یاد می گیرند که کهن الگوها با یکدیگر فرق دارند و به همین ترتیب مردان با هم و زنان با هم نیز متفاوتند و در نتیجه توقعاتی که دارند هم متفاوت می شود.

شناخت کهن الگوها به ما این امکان را هم می دهد که متوجه دلیل رفتارهای خود در شرایط مختلف شویم.

باورهای رایج در مورد آرکی تایپ یا کهن الگوها

یکی از باورهای رایج و نادرست در رابطه با کهن الگوها این است که افراد را در قالب یک یا چند آرکی تایپ محدود می کنند در صورتی که این کهن الگوها در هر فرد بنا به نیازها و شرایطی که فرد در آن قرار می گیرد، برانگیخته و با یکدیگر در آمیخته می شوند تا بخش رشد نایافته ی درون

ش را پوشش دهند.

در واقع نوع الگو و نقشی که فرد در زندگی ایفا می کند تأثیر بسزایی می تواند داشته باشد و البته اهمیتی که

به فعالسازی و به کار انداختن کهن الگوی درونی می دهد.

شناخت کهن الگو یا کهن الگوهای شاخص در فرد به ما این کمک را می کنند تا آنها را درون خود شناسایی کنیم و درک بهتری از خود داشته باشیم و در نهایت به تعادل برسیم نه اینکه از تعدادی از آنها جهت برچسب زدن به خود و دیگران استفاده کنیم بلکه در زمان ها و شرایط متفاوت، آنها را فعال کنیم که برای فعالسازی و پرورش آنها باید به شناخت مفهوم کهن الگو و همچنین شناخت ویژگی های هر کدام برسیم.

کهن الگوها، درون هر فردی به شیوه های گوناگون مورد وارسی و تجزیه و تحلیل قرار می گیرند و البته هر کدام درون خود هزاران ویژگی دارند که ما را ازدسته بندی های ساده انگارانه و کلیشه ای چون باکره/ فاسد، مادر/ معشوق، دور می سازد.

جالب اینجاست که وجود این کهن الگوها در کنار هم با یکدیگر پیوند می خورند و ما را در تکامل و انسجام در سفر درونی و کشف خود یاری می رسانند.

طبقه بندی کهن الگوها یا آرکی تایپ؛ کهن الگوهای زنان و مردان

کهن الگوها کدامند؟

  • کهن الگوهای زنان

شینودا بولن برای زنان، هفت کهن الگوی یونانی را انتخاب و بر اساس عملکرد روان شناختی شان در سه گروه اصلی دسته بندی شان کرد.

نام این هفت کهن الگو؛آرتمیس، آتنا، هستیا، هرا، دیمیتر، پرسفون و آفرودیت.

سه کهن الگوی دوشیزه یا باکره عبارتند از؛ آرتمیس ؛کهن الگوی شکار و ماه، آتنا ؛کهن الگوی عقل مدار و صنایع دستی و هستیا؛ کهن الگوی آتشدان خانه و معبد.

ویژگی های بارز این سه کهن الگوی حاضر در روان زنان عبارتند از استقلال خواهی، پویایی و زوج ناپذیری.

آرتمیس و آتنا، کهن الگوی برونگرا و دستاورد محورند در حالی که هستیا درون نگر است.

هر سه کهن الگو زنان را به شکوفا کردن استعداد، پیگیری علایق، حل مسأله، رقابت با دیگران، ابراز وجود کلامی یا هنری، تسلط بر اوضاع و زندگی ژرف اندیشانه دعوت می کنند.

مفهوم کهن الگوی دوشیزه یا باکره به این معناست که بخشی از روان زن به تملک درنیامده و دست نخورده باقی مانده و مرد را به آن راهی نیست و زن را از مردان و تأییدشان بی نیاز می سازد.

وقتی زنی به چنین کهن الگوی دوشیزه یا باکره ای میدان می دهد از نظر روان شناختی بخش مهمی از وجودش، دست نیافتنی و باکره باقی خواهد ماند و منظور از دوشیزه ماندن، جنبه ی جسمانی و بکارت جسمانی نیست.

سه کهن الگوی آسیب پذیر عبارتند از؛ هرا؛ کهن الگوی ازدواج، دیمیتر؛ کهن الگوی غلات و پرسفون؛  کهن الگوی دختر و ملکه جهان زیرین.

این سه کهن الگو نمایانگر کهن الگوهایی هستند که نقش های سنتی چون همسری، مادری و دختری را ارائه می کنند. کهن الگوهای رابطه مدارند که هویت و رضایت از زندگیشان منوط به داشتن رابطه ای خاص است.

این کهن الگوها یا آرکی تایپ ها بیانگر نیاز زنان به داشتن پیوند هست.

آفرودیت کهن الگوی عشق و زیبایی است. نام دسته ای را که او در آنجا قرار گرفته،  کیمیاگر نام نهاده اند و تنها اوست که سزاوار قرار گرفتن در این دسته است.

در اساطیر یونان، آفرودیت شخصیت محترم و پرهیبتی بود که آتش عشق را در دل انسان ها و خدایان

می افروخت. او الهام بخش شعرا و سخنرانان و مظهر تحول و خلاقیت عشق است. او گرچه ویژگی های مشترکی با کهن الگوهای دوشیزه و آسیب پذیر دارد اما در هیچ یک از دو رده بندی قرار نمی گیرد.

  • کهن الگوهای مردان

کهن الگوها کدامند؟

برای مردان هشت کهن الگو وجود دارد؛ زئوس،پوسیدون، هادس، آپولو، هرمس، آرس، هفاستئوس، دیونیزوس.

سه کهن الگوی پدر عبارتند از؛زئوس، پوسیدون و هادس پنج کهن الگوی پسران برگزیده عبارتند از؛آپولو، هرمس، آرس، هفاستئوس و دیونیزوس.

در مقاله های بعد در رابطه با هر کدام از این کهن الگو و نقش ها و ویژگی هایشان به بحث و توضیح پرداخته می شود.

نتیجه

پس کهن الگوها در بخش ناخودآگاه جمعی ما به منزله ی مخزن و انباری است از تجربه هایی که در طول تاریخ بشر دائماً تکرار شده است و این کهن الگوها رامی توان به اشکال مختلف تجربه کرد مثل یک داستان، یک تصویر یا یک شخصیت اسطوره ای و کهن الگویی.

در این مقاله به تقسیم بندی اسطوره ای و کهن الگویی در زنان و مردان پرداختیم.

طبق گفته های شینودا بولن مبتنی بر اسطوره های یونانی، ۷ کهن الگو در زنان و ۸ کهن الگو یا نماد اسطوره ای در مردان وجود دارد.

هر کدام از این کهن الگوها دارای هزاران نقش هستند و جنبه های مثبت و منفی دارند و در کنار هم قراردادن و فعال کردن آنها در شرایط متفاوت، انسان را در سفر درونی و کشف خود به انسجام می رساند به عبارتی ساده تر، شناخت کهن الگوها به ما در درک و شناخت خود و درک دیگران در این سفر درونی کمک می کند.

فردیت در سفر به درون

فردیت یافتن در سفر به درون

فردیت یافتن در سفر به درون:
یونگ می گوید: روان ما همانند ساختمانی چند طبقه است و خیلی از ما به دلیل نپرداختن به سفر درونی، طبقه ها و اتاق هایی از آن را کشف نمی کنیم به عبارتی اتاق ها و طبقه های کشف نشده ی آن، همان منطقه ی وسیع ناخودآگاه ماست؛ همان محدوده ای که خیلی از مواقع آن را نادیده می انگاریم.

تعادل میان بخش های مختلف روان و شناسایی ناخودآگاه ما را در این سفر به کجا می رساند؟؟؟؟؟

((فردیت))

.

.

در سفر به درون و کشف خود چگونه می توانیم به فردیت دست پیدا کنیم؟، چه مسیرهایی را لازم است طی کنیم تا یکپارچگی و فردیت را تجربه کنیم؟ و….

در این مقاله سعی داریم به ارائه ی توضیحاتی جهت فردیت یافتن در سفر درونی بپردازیم.

سرفصل ها:

  • 💢فردیت یافتن درسفردرونی چگونه است؟

  • 💢((خود)) یا ((سلف)) چیست؟

 

 

فردیت یافتن در سفر به درون چگونه است؟

یونگ برخلاف اغلب روان شناسان امروز، معتقد بود که رشد و تکامل روان، بعد از دوران کودکی و نوجوانی ادامه دارد و حتی در دوران پیری نیز دوام می یابد. در ما هرگز فرآیند ((درون بینی)) و رشدِ فردیت، پایان نمی یابد. یونگ معتقد بود که این روند هرگز کامل نمی شود؛ مگر آن که فرد با هیولاهایی که در ناخودآگاه او کمین کرده اند، رو به رو شود.

خود یونگ در دوران بحران میان سالی این هیولاها را کشف کرد؛ هیولاهایی که در اسطوره ها و قصه ها به صورت کهن الگوها وجود دارند.

یونگ معتقد است که انسان ها غالباً در طول دوران زندگی خود در محدوده ای تنگ زندگی می کنند. یونگ زندگی را به بنایی چند طبقه تشبیه می کند که ما فقط در اولین طبقات آن، در آمد و شد هستیم و هرگز جرأت رفتن به طبقات بالاتر را نداریم.

این ساختمان نمادی از روان ماست و اتاق های کشف نشده ی آن، همان منطقه ی وسیع ناخودآگاه ما. اغلب مردم ضمیر ناخودآگاه خود را نادیده می انگارند ولی اگر یاد بگیرند به علائم و نشانه های آن، که در خواب و خیالات بر آنها ظاهر می شود توجه کنند، می توانند از زندگی سالم تر و غنی تری برخوردار گردند.

ضمیر ناخودآگاه انتقال دهنده ی این گونه پیام هاست که از طریق خیال ها و سمبل ها خود را می نمایانند. حالا این دیگر بستگی به بخش آگاه یا ضمیر خودآگاه دارد که این پیام ها را به طور خلاق و مولد به کار ببرد البته همان طور که خود یونگ تجربه کرد، این کار ساده ای نیست و کشف دنیای ناخودآگاه گیج کننده و بسیار زمان بر است.

 

وقتی که ما شروع به کشف ناخودآگاه خود می کنیم، معمولاً به اولین لایه ای که می رسیم، سایه  است. سایه بخشی از روان ماست که مشتمل بر ویژگی هایی است که ما هرگز مایل به نگریستن به آن نیستیم و به طورخودآگاه وجود آن را نمی پذیریم؛ به بیان دیگر، سایه جنبه هایی از روان ماست که آن را دوست نداریم.

سایه معمولاً انعکاس خارجی پیدا کرده و بر سایر مردم و گروه های مردم افکنده می شود. سایه همچنین می تواند انعکاس درونی بیابد و واپس زده شود.این اتفاق می تواند به روان نژندی و سایر آشفتگی های روانی بیانجامد. سایه نیز مانند سایر عناصر روان می تواند دارای جنبه های مثبت و یا منفی باشد؛ جنبه ی منفی می تواند ویژگیهای شخصیتی تاریک مان باشد.

وجوه مثبت ویژگی هایی است که نقاط قدرت شخصیت ما محسوب می شوند و ما هنوز آنها را نشناخته ایم. یونگ برای ما شرح می دهد که در روند کشف ضمیر ناخودآگاهش، با سایه ای از خود  رو به رو می شود که بسیار گسترده بود و کشف و دریافت تنها بخشی از آن، بسیار کار دشوار و زمان بری بود. او می گوید که تنها کاری که توانسته بود انجام دهد، نگاه انداختن به آن و سعی در پذیرش مسئولیت آن بوده است.

مسئولیت قبول و پذیرفتن وجوهی از ویژگی هایی که در وجود ماست و مورد علاقه مان نیست، اولین وظیفه ی ((خود)) در روند فردیت می باشد. در این روند، روان دائماً باید مورد بررسی قرار بگیرد و با هر آنچه که تولید می کند، مواجه گردد.

رو به رو شدن با سایه، اولین وظیفه ای است که در روند فردیت یافتن، پیش روی ماست. بعد از شناخت سایه با دومین لایه رو به رو می شویم؛ آنیما و آنیموس  همان جنس مخالف در روان.همین که یک مرد آنیمای وجود خود را بفهمد و قبول کند که این اتفاق کمک می کند که به یک تعادل نسبی بین جنبه های درونی و بیرونی خود برسد.

این تکلیف برای یک زن کمی تفاوت دارد. برای او درک انرژی حمایتگر و هدایت کننده ی آنیموس به او ساختاری قوی تر برای پایه ریزی زندگی خواهد داد. یکی از مراجعین یونگ که زنی نویسنده به نام ((مارگارت فلینتر)) بود، می گفت وجودی خیالی گاه و بی گاه در درون او پدیدار گشته و رفتارهای او را هدایت می کند.

در این زن آنیموس برگرفته از پدر او بود که مردی بس کمال گرا بود. در نتیجه این زن همیشه در بحران زندگی می کرد؛ چرا که کار او همیشه به اندازه ی کافی خوب نبود و شوهر او در مقابل ایده آل های این زن که بر او تحمیل می کرد، کم می آورد. او در ملاقات با یونگ برای اولین بار در زندگی با مردی رو به رو می شد که بسیار آسان گیر بود و این ویژگی سبب شد که این زن از آسمان به زمین فرود آید!

فردیت در سفر به درون

نظریه ی یونگ مبنی بر آن که زنان باید به موجود مذکر درون خود (آنیموس) تکیه کنند تا حامی و راهنمایشان باشد، برای زنان متفکر مدرن آزاردهنده است؛ زیرا زیربنای آن بر این فرضیه است که تنها مردان، موجوداتی منطقی و راسخ می باشند. البته امروزه آشکار شده است که مردان هم می توانند مانند زنان شهودی و احساسی باشند. بنابراین نکته مهم در نظریه ی وجود آنیما و آنیموس، اهمیت تعادل یافتن در روان ماست و بس.

روابط دو جنس مخالف، صحنه ای را برای ما فراهم می کند که می توانیم روی آن، به کشف انرژی آنیما و آنیموس نایل شویم و در نتیجه پی ببریم که چرا دو جنس این همه تفاوت دارند.

اگر ما خواهان رشد و کمک به یکدیگر هستیم، تنها راهش دست یافتن به این درک متقابل است. یونگ معتقد است که وظیفه ی مرد در این جا چشم گشودن بر روی روان و انرژی های مبهم ناخودآگاه خویش است در حالی که زنان که بنا بر طبیعت خود معمولاً قلمروهای احساسات و شهود را می پیمایند، باید دریابند که چگونه می توانند در جهان به نحوی مؤثر عمل نمایند.

به آسانی قابل فهم است که چگونه نقش زن و مرد در دنیای مدرن امروزی متحول گردیده و تمایز آن مشکل شده است؛ زیرا انسان ها شروع به درک این موضوع نموده اند که همه ی ما در روان خود انرژی هایی از جنس زن و مرد را دارا می باشیم.

ما می توانیم برای درک ناخودآگاه خود از رؤیاهایمان (خواب دیدن ها) کمک بگیریم؛ زیرا رؤیا راهی است که در آن، ضمیر ناخودآگاه تلاش می کند که تبدیل به خودآگاه شود. رؤیاها فرآیندهایی را که در ناخودآگاه ما در جریان است، نشان می دهند؛ از وقایع بسیار ساده ی روزمره ی گذرا گرفته تا انرژی های مسدود شده ی سایه و یا انرژی های کهن الگویی منشأ گرفته از ناخودآگاه جمعی.

یونگ مراجعین خود را تشویق می کرد که به صدای ناخودآگاه خود گوش فرا دهند به شرطی که در ابتدا از خود سؤال کنند که چه کسی یا چه چیزی در صدد شنیده شدن است و اصولاً چرا؟ به این منظور شخص ابتدا باید خود را آرام سازد و به وراجی های پایان ناپذیر ضمیر ناخودآگاه خود پایان دهد. سپس به تصاویر و یا کلمات برآمده

از درونی ترین بخش روان خود توجه کند. پس از آن فرد می تواند آنچه را به ذهن او آمده، با دقت بنویسد و ثبت نماید. این تصاویر یا باید نقاشی و یا نوشته شوند. وظیفه ی نهایی نیز تمرکز کردن بر حاصل این بیان غیرارادی و تجزیه و تحلیل آن است.

یونگ تأکید داشت که باید اجازه دهیم در روند کشف و شهود، ناخودآگاه، رهبری را بر عهده بگیرد؛ البته نه به تمامی چون هدف کسب تعادل سالم بین جنبه های منطقی و شهودی روان است.

تمامی این تلاش ها یعنی مواجه شدن با سایه کار بر روی آنیما و آنیموس، کشف رؤیاها و تخیلات، به ما کمک می کنند که به درک بیشتریاز خود نائل شویم. بنابراین مهم است که هیچ موضوعی واپس زده نشود و هر چیز را همان طور که واقعاً هست، بپذیریم.

گاه این، کار ساده ای نیست و همان طور که یونگ می گوید، آن ((دیگری)) که ما در این کشف خود آن را می بینیم، بیگانه و غیرقابل قبول به نظر می آید ولی وظیفه ی ما این است که با آن کنار آمده و بگذاریم تا این احساسات جذب شوند؛ زیرا با هر قدم که در شناخت خود پیش می رویم، غنی تر خواهیم شد.

فردیت در سفر به درون

 

خود یا سلف چیست؟

 باید بخش های شیطانی و پلید روان خود را قبول کنیم؛ زیرا آنها می توانند مناطق نامتعادل روان مان را به ما بشناسانند. زمانی که بتوانیم به تضادهای درونی  روان خود به درستی بنگریم، قادر خواهیم بود تا بر روی آشتی و صلح بین این تضادها کار کرده و به نتیجه برسیم.

آشتی دادن که همانا ادغام و ترکیب وجوه مثبت و منفی روان است، ما را به مقصدمان که هسته ی درونی وجود ماست و یونگ آن را ((خود)) یا ((سلف)) می نامد، می رساند. یونگ به آن، به عنوان یک ذات متعالی و فوق بشری نگاه می کند که رسیدن به آن، آخرین مرحله ی فردیت یافتن است.

((خود)) در صورت های خیالی زنان، می تواند به شکل یک روحانی عالی مقام زن و یا یک الهه ظاهر شود و در رؤیای مردان به شکل یک مرشد و یا روح طبیعت و یا تصاویری نظیر ماندالا یا به شکل شخصیت های خنثی (موجود دو جنسه) خود را نشان دهد. آن، همیشه حاکی از یکپارچگی و تکمیل یک چرخه از زندگی است.

به نظر یونگ ((خود)) مهم ترین جنبه ی روان است. ((من)) در واقع نقش واسطه و حامیِ ((خود)) را بر عهده دارد و گیرنده و انتقال دهنده ی اطلاعات و ناظر پیشرفت است. حتی ((خود)) همانند سایر وجوه روان دارای وجوه منفی است که می تواند به خودبزرگ بینی و یا حس تملک منجر شود. مهم آن است که همواره سعی کنیم در شرایط تعادل باقی بمانیم و با جهان بیرون و درون در ارتباط باشیم.

 

نتیجه:

بنابراین سفر درونی و کشف خود سفری است که انتها ندارد و تا زمانی که زنده هستیم و نفَس می کشیم ادامه دارد به عبارتی رشد فردیت پایان نمی یابد.

لازمه ی دستیابی به این فردیت در سفر درونی و کشف خود، وارد شدن و شناخت به بخش های مختلف روان مثل سایه، آنیما و آنیموس، کهن الگوها و…. است تا بتوانیم با شناخت این بخش ها، میان جنبه های درونی و بیرونی تعادل ایجاد کنیم و به یکپارچگی نزدیک شویم و به جای هزار تکه بودن، انسجام را تجربه کنیم.

قهرمان زندگی خود، فردی است که در این مسیر درونی و دستیابی به خود حقیقی گام بر می دارد. او به تمام سختی ها و ناکامی، نبردها و دیوها، فریب ها، رنج و تنهایی که پیش روی اوست آگاه است اما ماندن در وضعیت فعلی را برای خود، غیرممکن می داند برای همین پا در سفری درونی و روحانی می گذارد و با همه ی چالش ها دست و پنجه نرم می کند و در نهایت وارد عالمی می شود که خود، خالق اوست.

🌟قهرمان زندگی خود باشیم🌟

بحران میانسالی در سفر به درون

بحران میان سالی در سفر به درون

در این مقاله سعی داریم به شناخت بحران میان سالی در سفر به درون بپردازیم:

  • آیا در زمانی از زندگی متوجه شده اید که وقت و زمان شما، رو به پایان است و به خیلی از آرزوها و خواسته هایتان نرسیده اید؟؟؟

  • در زمانی به خود می آیید و می بینید در سیستم باورهایتان تغییر زیادی روی داده است؟

  • در این حالت فرد در حال گذراندن  چه بحرانی ست؟

برای شنیدن مقاله به صورت صوتی اینجا کلیک کنید!

بحران میان سالی چیست؟

ما هنگامی که به مرحله ی میان سالی می رسیم، غالباً چنین به نظر می رسد که بالاخره تمام مسائل خود را حل کرده ایم. مثلاً به عنوان یک فرد، دارای نقطه نظرهای خاص خود بوده و موقعیت اجتماعی، شغلی و نظایر آن را برای خود کسب کرده ایم ولی این نقطه ای است که انسان های زیادی در آن، در جا زده و به شدت به آن

می چسبند؛ گویی این موقعیتی است که باید تا ابد پایدار بماند و نباید از آنچه که به این سختی به دست آمده، جدا شوند.

چیزی که آنها نادیده می گیرند این است که متأسفانه کسب موفقیت ها و دستاوردها در جامعه، مستلزم به کارگیری تمام توجه و هشیاری ما می باشد و ما در این مرحله باید بر جنبه های مشخصی از علایق خود تمرکز کنیم و بقیه ی آنها را به زباله دان بیافکنیم.دلیلش هم خیلی ساده است چون زمان لازم برای انجام هر آنچه دوست داریم، وجود ندارد.

ناگهان در میان سالی خود متوجه می شویم که وقت و زمان ما رو به پایان است و هنوز در آرزوی دیدن استرالیا، بردن جایزه ی نوبل و یا سفر به اقصی نقاط دنیا می باشیم. این زمانی است که بحران

 میان سالی خوانده می شود و به نظر یونگ در مردان غالباً با علائم افسردگی همراه است و معمولاً در اوایل ۴۰ سالگی شروع می شود و در زنان ممکن است کمی زودتر آغاز گردد.

در بعضی از زنان بحران میان سالی زمانی است که کودکان آنها مدرسه رفتن را آغاز می کنند و آنها فراغت بیشتری می یابند ولی برای بعضی دیگر به خصوص زنانی که شاغل هستند، بحران میان سالی زمانی است که فرزندان شان خانه را ترک می کنند.

در میان سالی بار دیگر تغییری فاحش در روان انسان اتفاق می افتد. این، ممکن است بروز تغییرات آهسته در ویژگی های شخصیتی باشد و یا ظهور مجدد خلقیاتی از دوران کودکی و یا صرفاً تغییر علایق. در این دوران ممکن است نگرش ها و باورهای فرد، از قبل قوی تر شده و فرد به آنها پایبندتر شود؛ به طوری که تبدیل به فردی خشک و متعصب گردد.

گاه نیز در سیستم باورهای فرد یک تغییر کلی روی می دهد. یونگ در این جا موردی را از آشنایان خود مثال می زند که فردی بسیار مذهبی و متولی کلیسا بود. او به تدریج و آرام آرام چنان خشکه مقدس و نسبت به دین خود متعصب شد که در واقع جزئی از کلیسا محسوب می شد و نه یک انسان (این زمانی بود که او حدوداً ۴۰ سال داشت). زمانی که ۵۵ ساله شد، ناگهان یک شب از خواب بیدار شد در بستر خود نشست و به همسرش گفت که دریافته است که موجودی ((پست و حقه باز)) بیش نبوده است.

واضح است که او بقیه ی عمر خود را به شکل افسار گسیخته ای به خوشی گذراند و هر آنچه تا آن زمان اندوخته بود را به هدر داد! یونگ خاطرنشان می کند که این گونه افراد اشخاصی دوست داشتنی هستند که می توانند در هر وجهی افراطی عمل نمایند.

بحران میان سالی از سوی دیگر نشان دهنده ی بازگشت به قطب مخالف است؛ کوششی است از سوی روان به منظور تعادل یافتن.

یونگ معتقد است که این مرحله بسیار مهم می باشد زیرا در غیر این صورت این خطر وجود دارد که شخص همواره در صدد خلق دوباره ی شرایط و ویژگی های روانی دوران جوانی برآید و این روشی دیگر برای گیر افتادن در گذشته است؛ درست همان گونه که بعضی از افراد به دوران کودکی خود می چسبند و از آن جدا

 نمی شوند. چنین شخصیت هایی انعطاف ناپذیر، کسل کننده و کلیشه ای هستند.

نتیجه:

پس بحران میان سالی در سفر به درون خیلی ارتباطی به سن تقویمی ندارد و ممکن است در سن مربوط به میان سالی رخ ندهد.

بحران میان سالی نقطه ای از تغییرات فاحش روان است که در آن فرد خیلی از موفقیت ها و شرایط را کسب کرده است و به آن چسبیده است به عبارتی نقطه ای است که فرد به آن می چسبد و می خواهد تا ابد پایدار بماند.

زمان این بحران در زنان و مردان متفاوت است.خیلی لازم است که در سفر درونی و کشف خود با این بحران آشنا باشیم و نسبت به آن شناخت پیدا کنیم تا بتوانیم از این مرحله گذر کنیم.

4 اصل در سفر درونی و کشف خود

۴ اصل در سفر درونی و کشف خود

مقدمه:

زمانی که سفر درونی  و کشف خود را شروع می کنیم و نسبت به ساختار روان، شناخت پیدا می کنیم و پیش می رویم، سوالی که ممکن است برای هر فردی پیش بیاید این است که؛ روان ما چگونه کار می کند؟، اصول حاکم در این سفر درونی کدامند؟، چند اصل داریم و چگونه کار می کنند؟ و….

یونگ  ۴ اصل حاکم در سفر درونی یا سفر به روان را بازگو  می کند که در این مقاله قصد داریم به توضیح آنها جهت شفاف سازی سفر درونی و کشف خود بپردازیم.

سرفصل ها:

  • 💢اصول سفر درون یا سفر به روان

  • 💢اصل چهارم در سفر درونی

 

اصول سفر درونی یا سفر به روان

یونگ در زمینه ی سفر به درون به چندین اصل اشاره کرده که همگی بر پایه ی اصول علمی استوار می باشند:

✨اصل اضداد:

در روان ما همه چیز دارای وجه متضاد خود می باشد و در واقع این اصل در مورد کل طبیعت نیز صادق است؛

بالا/پایین، تاریک/روشن، شب/روز و….طبق این اصل، در مقابل هر نوع چیز “خوب” در روان، به همان اندازه چیز “بد” وجود دارد تا تعادل و توازن در روان برقرار شود. هر اندازه که اختلاف تضادها بزرگ تر باشد، جریان لیبیدو نیز بیشتر خواهد بود. این جریان لیبیدو است که رفتارهای ما را به پیش می راند.

 

✨اصل هم ارزی:

به ازای هر مقدار انرژی، همان اندازه انرژی متضاد وجود دارد. اگر بخواهیم انرژی جاری و موجود در وجوه منفی روان خود را انکار کنیم، عقده های منفی ایجاد می شوند که همان انرژی مسدود شده است. در این مواقع ناخودآگاه فرد این اتفاق را در رؤیاها و تخیلات و خطاها و لغزش های زبانی، به او می نمایاند.

 

✨اصل اُفت:

این اصل، از علم فیزیک برگرفته شده است و بیانگر گرایش کل نظام ها در جهت ((نزول)) انرژی است تا این انرژی به نحوی یکنواخت پخش شود. در روان انسان نیز این بدان معناست که اضداد در جهت ممزوج شدن با یکدیگر در حرکتند.

به طور مثال، ما می توانیم این اتفاق را در انسان هایی که پیرترمی شوند، ببینیم. آنان همچنان که انرژی بالای جوانی را از دست می دهند، نرم خوتر و پخته تر می شوند.

یونگ روان انسان را امری ایستا و ثابت ندانسته و معتقد است که روان انسان ها دائماً در روند زندگی به سمت تکامل پیش می رود.

بخش بزرگی از تکامل شخصیتی در سطح ناخودآگاه اتفاق می افتد؛ ما جهت تکامل شخصیت خود را تعیین نمی کنیم. در طول زندگی، ما تحت تأثیر شرایط محیط خود و همچنین افرادی که با آنها رو به رو می شویم، قرار می گیریم. در زمان یونگ تئوری رایج روان شناختی، همان تئوری رفتارگرایان بود. طبق این تئوری، روان در بدو تولد عبارت است از یک لوح سفید و بر حسب محرکات خارجی و محیطی است که به تدریج تکوین و شکل می یابد.

یونگ با این نظریه مخالف بود و عنوان می کرد که در روان ما حتی در موقع تولد نیز طرحی از پیش تعیین شده وجود دارد که در عمیق ترین ناخودآگاه جمعی انسان قرار گرفته و مدفون است. بنابراین در این سفر درون یا سفر تکوین روان، این روند مدل اولیه کهن الگویی خود را دنبال کرده و ادامه می دهد و این کمابیش شبیه تکوین فیزیکی ما انسان هاست که مطابق با الگوهای ژنتیکی انجام می گیرد.

این بدان معناست که خودآگاه تنها بخشی از تصویر و محتوای روان ما را تشکیل می دهد و مانند دایره ی کوچکی است که دایره ی بزرگ تر ناخودآگاه آن را دربرگرفته است.

به نظر یونگ روند فردیت یافتن یک روند اساسی بیولوژیک می باشد که نه تنها در انسان بلکه در هر موجود زنده ی دیگر وجود دارد. در واقع این روند حتی در موجودات غیرزنده نیز دیده می شود. به طور مثال یک کریستال با گذشت زمان و به مرور، شکل های معینی را تشکیل می دهند.

هدف روند فردیت یافتن، همانا وحدت و یکپارچگی است؛ وحدتی که هر یک از موجودات زنده از همان ابتدای شروع تکامل به سوی آن در حرکت بودند. به بیان دیگر برای انسان، روند رسیدن به یک موجود انسانی کامل و متعادل، فرآیندی است طولانی.

اصل چهارم در سفر درونی

یونگ اصل بیولوژیک دیگری را نیز در شناخت روان به کار برد و آن اصل ((هوموستاز)) بود. این اصل اشاره به روشی دارد که موجود زنده بدون توجه به محیط، پیش می گیرد تا تعادل خود را حفظ نماید. مثال فیزیکی در این باب شرایط گرسنگی است و رو آوردن به غذا و یا وقتی احساس گرما می کنیم لباس خود را کم کنیم و یا به سایه پناه می بریم.

این اصل نیز همانند اصول دیگر هم در جانوران و هم در گیاهان نیز مصداق دارد. یونگ همواره تأکید داشت که روان نیز به عنوان قسمتی از جهانی که در آن زندگی می کنیم، در حال تکوین است. پس منطقی است که روان ما نیز مانند جسم مان همواره در جستجوی تعادل باشد و هر گاه شرایط روحی، ما را به بیراهه می کشاند، روان در پی رسیدن به وضعیت تعادل برآید. حتی رابطه ی بین خودآگاه و ناخودآگاه باید در جهت انجام این اصل باشد.

اهمیت احتمال وجود هوموستاتیک در روان، یونگ را به نظریه ای کشاند که ((تئوری جبران)) نامیده شد. در تشریح این تئوری، یونگ بار دیگر به عملکرد نیروهای متضاد و پویایی آنها اشاره می کند.

گاهی اوقات به نظر می رسد که در حال پیش روی هستیم و گاهی پس روی.( همچنان که او خود این دوران را در میان سالی اش تجربه کرد) این فرآیندهای ((پیش روی)) و ((پس روی)) همه بخشی از رشد روان می باشند.

هنگامی که ما در صدد برمی آییم تا توجه بیشتری بر روند روان خود داشته باشیم، (حال چه از طریق توجه بیشتر به رؤیاهای خود و یا مراجعه به روان پزشک برای تحلیل و آنالیز روان مان) در این شرایط تکوین شخصیت، آگاهانه تر و تعمدی تر خواهد بود. ولی یونگ خاطرنشان می کند که این امر و سفر درونی آسان نبوده و مسیر مستقیمی ندارد. این مسیر خودشناسب و کشف خود در ابتدا بی انتها و آشفته به نظر می رسد و ما احساس می کنیم که به جایی نخواهیم رسید.

تنها با گذشت زمان علائمی آشکار می شود که نشان می دهد در مسیر درست حرکت می کنیم. جالب اینجاست که این مسیر مانند دوایری است بی انتها. در واقع یونگ معتقد است که مسیری است مارپیچ به طوری که حتی در هنگامی که احساس می کنیم به جای قبلی خود بازگشته ایم، در حال پیش روی در این حلقه هستیم.

اگر به رؤیاهای خود در یک دوره توجه کنیم، خواهیم دید که این تصاویر تا حدودی همانند بوده و در یک دوره ی زمانی تکرار می شوند. رؤیاها حول یک موضوع کلیدی می چرخند و با تکوین و رشد روان، به مرکز نزدیک تر می شوند.

یونگ مطابق با الگوهای طبیعی تصاویری مارپیچ و حلقوی ترسیم می کند. در واقع ما این الگوها را، هم در رؤیاهای خود به تناوبدیده ایم و هم در نقاشی هایی که افراد در هنگام روان کاوی به طور ناخودآگاه و خودانگیخته ترسیم می نمایند. یونگ همچنین سمبل درخت را در علم کیمیاگری نیزمی یابد. فلسفه و سیستم این نگرش به مصر باستان باز می گردد که خود تأثیر فراوانی در تورات و فلسفه ی یونان و روم باستان داشته است.

نتیجه:

روند فردیت یافتن هرگز تمام نمی شود. این راهِ حلزونی و مارپیچ، سفری است که در طول زندگی ادامه دارد. در طول این سفر به تدریج شرایطی که والدین و جامعه بر ما تحمیل کرده اند، برای ما آشکار می شود و به تدریج وجود پوسته ای که یونگ آن را ((پوشش دروغین، احساس می کنیم و آن را از خود جدا می سازیم. این رهایی سبب می شود که سایه ی خود را بشناسیم و تأثیر و نفوذ آن را بر زندگی خود تأیید کرده و قبول نماییم. در نتیجه می توانیم روند فرافکنی  آن بر دیگران را متوقف سازیم. به تدریج روان ما از تعادل بیشتری برخوردار گشته و انسان کامل تر و اثرگذارتری خواهیم شد.

آنیما و آنیموس در سفر درونی

آنیما و آنیموس در سفر درونی

آنیما و آنیموس در سفر درونی :

سالهای زیادی در تفکر بودم که من کیستم؟، چگونه می توانم خود حقیقی ام را بشناسم و به کشف خود بپردازم؟

به توصیه ی یکی از دوستانم برای آغاز خودشناسی و این سفر درونی در یک کلاس خودشناسی شرکت کردم.استاد در حین تدریسش از کلماتی، تحت عنوان ((آنیما)) و ((آنیموس))، نقش آنها و تأثیرشان در سفر درونی و شناخت خود، استفاده می کرد.

زمانی که کلماتِ آنیما و آنیموس به کار برده می شد، گیج شده بودم، به همین خاطراز استاد پرسیدم؛ ((آنیما)) و ((آنیموس)) به چه معنا هستند؟، چرا برای کشف خود و طی کردن این سفر درونی، به شناخت آنیما و آنیموس نیازمندیم؟ و…

در این مقاله به توضیحاتی در رابطه با ((آنیما)) و ((آنیموس)) به عنوان بخشی از روان در سفر درونی و کشف خود بپردازیم.

سرفصل ها:

 

آنیما و آنیموس در یک نگاه

مشخصات بیرونی فرد چیزی است که یونگ آن را پرسونا می نامد ولی او معتقد است که هر انسانی دارای یک ویژگی شخصیتی درونی نیز هست که مربوط به ناخودآگاه او می شود.

یونگ کلمه ی آنیما را برای توصیف جنبه ی مؤنث ضمیر ناخودآگاه یک مرد به کار می برد. همین طور از کلمه ی آنیموس برای توصیف بخش مذکر ضمیر ناخودآگاه یک زن استفاده می کند.

این دو وجه ناخودآگاهِ شخصیت، اهمیت مهمی در تنظیم رفتارهای فردی، داراست. ویژگی های این دو وجه، مکمل ویژگی پرسونا بوده و به طور معمول دارای خصوصیاتی می شوند که پرسونا خود فاقد آنهاست. مثلاً یک دیکتاتور خشن و پرخاشگر کسی است که از ترس های درونی و کابوس های شبانه در رنج است و یا یک روشنفکر، از درون فردی حساس و عاطفی است.

نقش و معنای آنیما در سفر درونی

کلمه ی آنیما غالباً برای تجسم بخش مؤنث ضمیر ناخودآگاه فرد مذکر به کار می رود. این وجه به تعبیر یونگ ((تصویر روح)) در رؤیاها و خواب ها به شکل عنصر کهن الگویی مجسم گشته و ظاهر می شود؛ به طور مثال فاحشه ای اغواکننده و یا زنی فرشته آسا و مقدس که رهبر معنوی است. این بخش مؤنث، بیانگر سرشت احساسی یک مرد است که جذاب و در عین حال مرموز است.

از آن جا که آنیما متشکل از احساسات است، بنابراین می تواند موجب تحریف ادراکات و دریافت های منطقی موجود مذکر شود. این وجه مؤنث غالباً تداعی کننده ی زمین، آب، کشتزارهای حاصلخیز، آبشار و…. است.

یونگ در هنگام بحران میان سالی و تحلیل روانی خویش بود که به وجود آنیما در روان خود پی برد. یونگ هنگامی که از خود سؤال کرد که واقعاً در حال انجام چه کاری است، صدایی با طنین زنانه پاسخ داد: ((خلق هنر)) و این برای یونگ بسیار تکان دهنده بود.

یونگ این پاسخ را درست ندانسته و جواب داد که این ربطی به هنر ندارد ولی آن صدا دوباره سخنش را تکرار نمود. این صدا همانا صدای آنیما بود. در ابتدا یونگ آنیما را نیرویی منفی می دانست و از وجود آن، در هراس بود ولی تصمیم گرفت که به نوشتن مکالمات خود با آنیما بپردازد.

یونگ دریافت که با جسم بخشیدن یک کهن الگو، می تواند آن را در ارتباط با ضمیر خودآگاه قرار دهد. با این کار قدرت کهن الگو کاهش می یابد. یونگ در وجود خود آنیما را بسیار ((زیرک و مکار)) و در عین حال دارای ویژگی های زنانه نظیر مبهم بودن، دو پهلو بودن، ناآگاهی و بی هدفی می بیند. ویژگی های دیگری که یونگ برای آنیما برمی شمرد، غرور و خودبینی، سردی و عجز است.

یونگ فهمید اگر آنچه را که او به ظاهر می گوید، بر روی کاغذ بیاورد، نوشته هایش غیرواقعی جلوه خواهند کرد. بنابراین احساس کرد که باید از آن جدا شود. یونگ از قدرت پنهانی و بالقوه ی آنیما به وحشت افتاد و معتقد بود که این نحوه ی تفکر، زندگی یک مرد را به کلی می تواند به نابودی بکشاند.

یونگ همچنین جنبه های مثبت تر را در آنیما کشف کرد. او دریافت که در واقع این آنیماست که سبب ارتباط بین تصاویر ناخودآگاه با ضمیر خودآگاه یک مرد می شود. یونگ هر گاه که از لحاظ احساسی و عاطفی پریشان می شد، با آنیمای خود به پرسش و پاسخ می پرداخت. یونگ دریافت که اندکی بعد از این پرسش و پاسخ، این آشفتگی پایان می پذیرد. بنابراین برای یک مرد رابطه با آنیمای خود، شفابخش بوده و سبب ایجاد تعادل در روان او می شود.

آنیما یک زن خاص نیست؛ کهن الگوی آنیما مشتمل بر همه ی تصاویر آباء و اجدادی است که بیانگر تأنیث و زنانگی است.

تجسم آنیما در روان یک مرد، رابطه ای مستقیم با شناخت مرد از زن دارد که خود ریشه در رابطه ی او با مادر و نیز تأثیراتی که در رابطه با سایر زنان پذیرفته، دارد.

هنگامی که آنیمای یک مرد بر روی یک زن فرافکنی می شود، آن زن برای او جذاب گشته و مرد عاشق او می شود و برای یک زن نیز به همین صورت است.اگر مرد از آنیمایی بسیار قوی تأثیر بگیرد، آن مرد زودرنج، عصبی و یا زن نما خواهد بود و برعکس، اگر آنیمای او ضعیف باشد، در رابطه با زنان دچار مشکل خواهد شد.

نظریه ی یونگ در باب آنیما و آنیموس امروزه کمی کهنه شده است. این تئوری تا حدودی مردسالارانه به نظر می رسد ولی مبنای این نظریه که همه ی ما انسان ها در روان خود، جنبه هایی از ویژگی های جنس مخالف را دارا می باشیم، هنوز به قوت خود باقی است.

نقش و معنای آنیموس در سفر درونی

یونگ درباره ی آنیموس و مکالماتی که یک زن می تواند با آن داشته باشد، صحبت چندانی نکرده است و احتمالاً دلیل آن، این است که خود نمی توانست چنین تجربه ای داشته باشد. اما، همسر یونگ در این مورد دست به پژوهش زده و در این مورد مقالاتی نیز نوشته است که خواننده می تواند به آنها رجوع کند.

آنیموس نمایانگر جنبه های متفکر و منطقی روان زن است. این خصلت ها می تواند زن را به سوی دانش و کسب معنای واقعی رهنمون سازد. این بخش شامل افکار و عقاید خودانگیخته و بدون قصد قبلی است و می تواند زندگی عاطفی زن را تحت تأثیر خود قرار بدهد.

آنیموس در خواب به شکل قهرمان، شاعر، رهبر معنوی و یا قاضی ظاهر می شود. آن، همچنین به شکل عناصر هوا یا آتش نیز تجسم می یابد که شمشیر و یا آتش، سمبلی از آنهاست. آنیموس بر قهرمانان ورزشی و روشنفکران فرافکنی می شود. فرافکنی آنیموس بر یک مرد، باعث می شود آن زن، عاشق آن مرد گردد.

حال اگر زنی بیش از حد با آنیموس یکی شود، زنی سلطه گر، مستبد و سرسخت خواهد شد. رشد و تکامل آنیموس در روان زن، امری بسیار مهم است و اگر آنیموس در روان زنی تکوین کافی نیافته باشد، آن زن در زندگی دچار مشکلاتی خواهد شد.

تصاویر ذهنی از کهن الگوهای مرد یا زن که از اسطوره ها، رؤیاها و خیالات حاصل می گردد، گاه سبب می شود افراد دارای عقاید تحریف شده از جنس مخالف گردند. برای مثال دختر کوچکی که با کتاب ها و داستان هایی نظیر زیبای خفته و یا سیندرلا بزرگ می شود، در بزرگسالی احتمالاً در جستجوی یک پرنس زیبارو خواهد بود.

یونگ معتقد است که مردان به طور غریزی ذات چندهمسری دارند و آنیما این مسئله را با تصویر یک زن و یا جنس مؤنث جبران می کند. از سوی دیگر، زنان به صورت فطری و غریزی دارای سرشت تک همسری هستند. بنابراین آنیموس با ظهور گروه هایی از مردان، جبران کننده ی این حالت و سرشت تک همسری است.

نتیجه:

پس هر انسانی دارای یک ویژگی شخصیتی درونی است که به ناخودآگاه او برمی گردد یعنی بخشی از ناخودآگاه فرد است که این بخش های روان را، آنیما و آنیموس می نامند.

آنیما، برای توصیف جنبه ی مؤنث یا زنانه ی ضمیر ناخودآگاه یک مرد به کار می رود و آنیموس؛ برای توصیف جنبه ی مذکر یا مردانه ی ضمیر ناخودآگاه یک زن است. این دو بخش دارای خصوصیاتی می شود که پرسونا یا نقاب فاقد آنهاست.

اگر عملکرد آنیما و آنیموس به درستی انجام شود، کار آن دو مانند پل و یا دری خواهد بود بین ضمیر ناخودآگاه شخصی و ضمیر ناخودآگاه جمعی. به همین دلیل است که ارتباط با آنیما و آنیموس بسیار مهم است؛ زیرا هر یک از این دو، دارای پیام های ارزشمندی برای ما هستند. همچنین وجود آنها نقش بسیار مهمی در ایجاد رابطه ی درست با جنس مخالف دارد. آن دو با هم یک ((جفت)) را تشکیل می دهند. ما همواره در جستجوی نیمه ی دیگر که احساس می کنیم آن را گم کرده ایم، در وجود جنس مخالف هستیم. این خود، مثال خوبی برای تأیید یونگ در زمینه ی تعادل یافتن نیروهای متضاد می باشد؛ تعادلی که در عملکرد روان بسیار مهم است.

سایه و فرافکنی در سفر درونی | فراز قورچیان | من حقیقی

سایه و فرافکنی در سفر درونی و کشف خود

سایه و فرافکنی چیست؟

طبق تجربیات و  مطالعات موردی در زمینه ی خودشناسی، همه ی ما انسان ها دارای نقاط ضعفی هستیم که اعتراف کردن به آنها برایمان سخت است و هر چه قدر در اعتراف و پذیرش پیش رونده باشیم، ضعف های ما پررنگ تر می شوند.

هیچ انسانی نیست که ضعف نداشته باشد یا رفتار نادرست نداشته باشد اما موردی که وجود دارد این است که ممکن است روزی متوجه شوی،  از طرف دیگران در مورد یک ویژگی خاص یا حتی ویژگی های دیگر، زیاد مورد انتقاد قرار می گیری، چیزی که خودت توانایی پذیرش و قبول آن را نداری و ناراحت می شوی و از یک طرف دیگر هم، در داشتن این ویژگی دچار شک می شوی و این فکر در ذهنت روشن می شود که شاید واقعاً دارای این ویژگی باشی به عبارتی، دچار یک به هم ریختگی روانی و احساسات متضاد می شوی.

با کوچک ترین انتقادی از طرف دیگران، حالت بد می شود و به هم می ریزی و این نشانه ای از ضعف هست، خب چه کنی؟

شجاعت برای پذیرش ضعف ها و ویژگی های درونی، تو را از این تضاد و آشفتگی رها می کند.

آیا این قسمت های تاریک یا سایه های شخصیتی ما غیرطبیعی و بد هستند یا ما آنها را بد و زشت می پنداریم و به رفتارهای ناهنجار تبدیلشان می کنیم؟
تعریف می کرد: “نمی دانم چه اتفاقی افتاد!! اما به طور ناخودآگاه، عمل و رفتاری را انجام دادم که در آن لحظه گویی خودم نبودم، به بیان ساده تر خودم را نشناختم، مثل سایه ای از خودم بودم که با دیدنش ترسیدم.”

به نظر شما چه عامل یا عواملی، مسبب رفتار و عملکرد ناخودآگاه در فرد می شود؟

سایه و فرافکنی چیست و چه ارتباطی با این موضوعاتی که گفته شد دارد؟

شناخت سایه و فرافکنی، به شما در رسیدن به یکپارچگی و همچنین رهایی از تضاد و آشفتگی کمک می کند.

اگر از حال بد خود و ضعف هایتان خسته شدید، با آگاهی از سایه و فرافکنی می توانید ضعف هایتان را تصحیح  و در نتیجه برنده بودن و قدرت را زندگی کنید.
قدرت، برنده بودن و آرامش، در دل پذیرش خود واقعی تان صورت می گیرد، زمانی که دیگر از خود فرار نمی کنید یعنی یک برنده هستید و قدم های زیادی از دیگرانی که آگاهی ندارند، متمایز می شوید.


💎🎁بیشتر بخوانید: ناخودآگاه جمعی در سفر درونی🎁💎

در این مقاله قصد داریم به توضیح و شفاف سازی بخش هایی از ناخودآگاه شخصی، تحت عنوان سایه و فرافکنی، جهت پیمودن سفر درونی و کشف خود، بپردازیم.

سایه به چه معناست و مفهوم آن چیست؟

“سایه” در بخش ناخودآگاه روان قرار گرفته و عبارت است از برخی از ویژگی های شخصیتی که شامل نقاط ضعف و سایر جنبه های شخصیتی است که فرد نمی تواند به داشتن آنها اعتراف کند.

هر شخصی دارای یک سایه است. هر چه ما کمتر از وجود آن آگاه باشیم، سایه تیره تر و پابرجاتر خواهد شد؛ زیرا موضوعات روانی واپس زده شده، هیچ گاه نمی توانند تصحیح شوند.

سایه و فرافکنی در سفر درونی | فراز قورچیان | من حقیقی

سایه، غالباً به ویژگی های شخصیتی گفته می شود که فرد، خود آنها را تشخیص نمی دهد ولی این ویژگی ها، همواره نقصان و یا نقطه ضعف محسوب نمی شوند و ممکن است وجوه قدرتمندی از روان ما باشند که “من” یا “ایگو” به آن ها به عنوان تابو نگاه می کند.

یعنی می تواند یک ویژگی، مثبت باشد اما طبق باورها و الگوهای شما، بد تفسیر و تعبیر شده است و جزئی از سایه های شخصیتی شما می شود.به طور مثال؛ ابراز وجود یک ویژگی مثبت است اما ممکن است در باورهایی که در شما شکل گرفته است این ویژگی یک تابو باشد به همین دلیل هم، این ویژگی را یک ضعف شناخته و آن را به بخش های زیرین وجود فرستاده اید و آن را پس زده اید و به سایه ای از شما تبدیل شده است.

 

“سایه” و “من” در سفر درونی و کشف خود

سایه به طور عمده می تواند در رؤیاها نمود یابد. رؤیاها، مخزنی غنی از سایه ها هستند.

“من” و “سایه” هر دو به عنوان عامل تعادل در روان هر فرد محسوب می شوند. از نظر یونگ، سایه به طور ذاتی در بخش دوم ویژگی شخصیتی و نهاد روانی فرد می گنجد.

هنگامی که فردی مورد روان کاوی تحلیلی قرار می گیرد، غالباً اولین لایه های پنهان شده ی ویژگی شخصیتی او بر ملا می گردد.

یکی از وظایف اولیه ی روانکاو و راهبر این است که شخص را از وجود رابطه ی “من”وسایه های خویش باخبر کند یعنی شخص را با بخش های تاریک خود که در ناخودآگاه است و باورهای سطحی او که در قسمت خودآگاه هستند، آگاه کند به عبارتی تمام آن ویزگی هایی که تحت عنوان سایه های شخصیتی در قسمت ناخودآگاه فرد هستند به حیطه ی خودآگاه بیاورد. به اصطلاح فرد در کشف خود، لازم است نسبت به ناخودآگاهش به هشیاری برسد.

سایه، سرشت و طبیعت تاریک انسان است؛ یعنی هر آنچه ما انسان ها آن را دون، وحشی و غیرمتمدنانه محسوب می کنیم.

به نظر یونگ “من” می خواهد که” سایه” را مخفی کند ولی در واقع الزاماً سایه را نمی توان وجه بد شخصیت محسوب نمود.

آن به عنوان وجه اولیه و ابتدایی روان انسان به حساب می آید.اگر به درستی به سایه ی خود بنگریم، آن می تواند به ما کمک کند تا خودآگاه و ناخودآگاه روان خود را به یکپارچگی برسانیم.

با دیدن سایه ی روان خود، می توانیم قسمت روشن روان خود را نیز مشاهده کنیم. به محض آن که بتوانیم این دو بخش متضاد روان (روشن و تاریک) را مشاهده و درک نماییم، می توانیم به آن وضعیت حد وسط و تعادل هم دست پیدا کنیم.

 

فرافکنی به چه معناست؟


یک ((منِ)) بیش از حد خودبین غالباً از سایه، برای فرافکنی در مورد اشخاص دیگر بهره می گیرد و سایه ی خود را روی دیگران منعکس می نماید.

فرافکنی یا بازتاب،  عبارت است ازروندی که در آن ، بخش ناخودآگاه شخصیت، یک خطا و یا حتی یک توانایی ذاتی متعلق به خود را به شخص و یا موضوعی دیگر نسبت می دهد.

این روندی عادی و طبیعی است و می تواند مثبت یا منفی باشد.

این روند، همیشه با واکنشی احساسی نسبت به یک فرد، یک موضوع و یا یک موقعیت همراه است.

  • مثال هایی در باب فرافکنی

عاشق شدن یک مثال واضح در این مورد است.(عشق همان فرافکنی آنیما یا آنیموس که وجه مخالف جنسیتی در روان هر فرد است، می باشد) مثال دیگر ما بی علاقگی شدید نسبت به یک فرد و یا یک موضوع است.

آنیما بخش مؤنث در ناخودآگاه یک مرد است و آنیموس بخش مذکر در ناخودآگاه یک زن می باشد.

روند فرافکنی خود، نشانه ای است که ضمیر ناخودآگاه و محتویات آن، تمایل دارند که به بخش خودآگاه روان وارد شوند.

در واقع این فرد و یا موضوع نیست که ما به آن عشق می ورزیم و یا از آن نفرت داریم؛ بلکه بخشی ازروان ماست که بر آن فرد و یا آن موضوع افکنده و آن را به صورتی زیبا و یا زشت می بینیم.

در این جا مهم است که بتوانیم پدیده ی ((عاشق شدن)) را که ناگهانی اتفاق می افتد و یک عشق پایدار را که با بلوغ، رشد و توسعه می یابد، تشخیص دهیم.

  • چگونه فرافکنی را متوقف کنیم؟

به تدریج که روان بلوغ می یابد، فرد غالباً می تواند به ویژگی های سایه اعتراف نموده و در نتیجه فرافکنی را متوقف می سازد. وقتی ما فرافکنی می کنیم، مایلیم که تمام رفتار مردم را با لذت و علاقه تماشا کنیم و ایرادهای خودمان را که سعی دارند خودشان را نشان دهند، واپس بزنیم. این ایرادها غالباً در رؤیاهایمان ظاهر می گردند.

هنگامی که سایه ی خود را بر کسی می افکنیم، ((منِ)) ما، آن فرد را به صورتی شیطانی و بدکار می بیند و به راحتی وجوه زشت و پلید خویش را منکر می شود پس برای تحقق یکپارچگی شخصیت و روان، ضروری است که سایه ی (وجه تاریک) روان خود را پذیرفته و راه هایی را که ضمیر خودآگاه و سایه ی ما می توانند همزیستی نمایند، پیدا کنیم.

  • شناخت و پذیرش سایه ها

 اگر شجاعت روحی ما به اندازه ای باشد که از فرافکنی سایه ی خود دست برداریم، از وجود سایه ی خود آگاه می شویم.

 این، کاری است بسیار مشکل و لازمه ی انجام آن، داشتن اخلاقیاتی است بسیار قوی. با آگاهی به وجه تاریک خود، دیگر نمی توانیم برای مشکلاتمان دیگران را سرزنش نماییم. و این یک نقطه ی قوت در مسیر زندگی و ایجاد یک شخصیت سالم است.

 در این صورت است که آگاه خواهیم شد که بسیاری از نادرستی های جهان ناشی از نادرستی خود ماست؛ بخش های تاریک روان ما که ظاهر گشته و واقعیت می یابند.

یونگ معتقد است که اگر بخش تاریک و یا همان سایه ی روان خود را شناخته و با آن مواجه شویم، خدمتی بسیار بزرگ برای این دنیا انجام داده و مسئولیت خودمان را در ایجاد مشکلات عظیم اجتماعی، به گردن گرفته ایم و هر روز می توانیم به کمال و وحدت نزدیک تر شویم.

  • نظرات یونگ در مورد سایه و فرافکنی

یونگ معتقد است که انسان باید همواره نگاهی دقیق به درون خود بیفکند.

یونگ وجود نیروهای سایه ای که تاریک و غیرقابل کنترل بودند را در جوامع متمدن احساس کرده و دریافته بود.

جامعه مایل است که جنبه های مشکل زای وجود خود را تا کرده و در گنجه ای پنهان نماید و در نتیجه این وجوه مرگبار را که مربوط به خود اوست، به سایر ملیت ها نسبت دهد.

مثال یونگ در این باره تهدیدی فرضی بود که کشورهای غربی از جانب کشورهای کمونیست احساس می کردند.او معتقد بود که ما باید پدیده ی فرا افکندن سایه را که مشکلی اخلاقی است، بشناسیم.

این مشکلی نیست که با مسابقه ی نظامی و یا رقابت اقتصادی قابل حل باشد. آنچه ضرورت دارد این است که به جای آن که دائما به خاطر مشکلات مان ((دیگران)) را سرزنش کنیم، به سایه ی خود نظر بیاندازیم. این درس بزرگی برای ما خواهد بود.

 

نتیجه:
پس بنابراین همه ی ما دارای ابعاد وجودی در بخش ناخودآگاه روان خود هستیم که یکی از این بخش های ناخودآگاه روان، قسمتی به نام ((سایه)) است که عبارت است از ویژگی های شخصیتی فرد که نمی تواند به آنها اعتراف کند، در واقع شخص از داشتن آنها واهمه دارد و تمایلی به وجودشان ندارد.

“من” یا “ایگو” که بخش خودآگاه روان ماست سعی دارد به وسیله ی زدن نقاب یا توسط فرافکنی، آن ها را پنهان کند.

عملکردی که خیلی لازم است برای کشف خود و پیمودن سفر درونی به کار ببریم این است که جنبه های تاریک وجود خود یعنی سایه هایمان را بشناسیم تا به یکپارچگی نزدیک و همچنین از ضعف هایمان رهایی پیدا کنیم و قدرت درونی را زندگی کنیم.

می توانیم “سایه” را از طریق فرافکنی های خود شناسایی کنیم؛

فرافکنی عبارت است از نسبت دادن ویژگی های خود به دیگران.

در واقع ما از فرافکنی استفاده می کنیم و ویژگی های های خود را در دیگران می بینم چون سعی داریم، جنبه هایی از خود را بپوشانیم.

لازم است بگویم نقابی که “من” سعی دارد استفاده کند در واقع ویژگی ای برخلاف “سایه” است و “من” این “نقاب” را انتخاب می کند که “سایه” را در تاریکی نگه دارد.

اگر می خواهیم خود حقیقی مان را بشناسیم و در سفر درونی قدم برداریم باید این بخش از ناخودآگاه را تحت عنوان “سایه” بشناسیم زیرا هر چه از شناخت سایه های خود دورتر باشیم، با خود حقیقی مان بیگانه می شویم اما در صورت شناخت، می توانیم به این بخش های تاریکِ وجود، نور بتابانیم و به تصحیح آنها بپردازیم و در نهایت در سفر درونی به یکپارچگی و انسجام خودمان نزدیک شویم و زندگی باکیفیتی را تجربه کنیم.

ناخودآگاه جمعی در سفر درونی

ناخودآگاه جمعی در سفر درونی

ناخودآگاه جمعی در سفر درونی:

در مقاله های پیشین سفر درونی و کشف خود متوجه شدیم که روان ما دارای ساختاری است که تحت عنوان خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم بندی شده است.شناسایی ساختار روان مناسب و به جا بود اما سوال اینجاست که هر کدام از این بخش ها دقیقاً در سفر درونی و کشف خودمان چه نقش و اثری دارند؟

ناخودآگاه جمعی چیست؟

آیا دارای جزئیات و عناصری است؟ نقش آن در سفر درونی چیست؟

ناخودآگاه جمعی چه تفاوتی با ناخودآگاه فردی دارد؟ و…

دراین مقاله قصد داریم به توضیح مبحث ناخودآگاه جمعی در سفر درونی بپردازیم.

ناخودآگاه جمعی چیست؟

پژوهش ها و کشفیات یونگ او را به رویکردی کاملاً نو در روان شناسی هدایت کرد. او می گوید همان طور که بعضی از محتویات خودآگاه می توانند از آن جا ناپدید گشته و در ناخودآگاه جایگزین شوند، بعضی از محتویات ناخودآگاه هم که هرگز به آن آگاهی نداشته ایم، می توانند به خودآگاه کوچ کرده و مستقر گردند.

به بیان دیگر توصیف فروید از ضمیر ناخودآگاه و تشبیه آن به (انبار مهملات) نمی تواند واقعیت داشته باشد. در عین حال ناخودآگاه بسیار اسرارآمیز بوده و پر است از بذرهای وقایع و ایده های مربوط به آینده و همچنین چیزهایی که از گذشته می آیند.

 

ناخودآگاه جمعی چیست

 

تفاوت ناخودآگاه جمعی و ناخودآگاه فردی چیست؟

ناخودآگاه جمعی با ناخودآگاه فردی تفاوت دارد؛ زیرا ناخودآگاه جمعی امری است مجزا از تجربه های فردی و در نتیجه موضوعی نیست که انسان، خود آن را کسب کرده باشد و منحصر به خود او باشد. محتوای اصلی ضمیر ناخودآگاه هر انسان را غالباً موضوعاتی تشکیل می دهند که قبلاً در خودآگاه شخص جا داشتند ولی با گذشت زمان فراموش شده و یا واپس زده شده اند ولی ناخودآگاه جمعی هرگز آگاهانه نبوده و خود فرد آن را کسب نکرده؛ بلکه به ارث برده شده است.


بیشتر بخوانید: خودآگاه در سفر درونی

وجه های ناخودآگاه جمعی کدامند

ناخودآگاه جمعی دارای دو وجه اصلی است:

کهن الگوها

که عبارت است از الگوهایی روانی که فرد را در درک اندیشه های ناخودآگاه یاری می کند.

غریزه ها

که تمایلات درونی فرد می باشند و رفتارهای او را تعیین می کنند. برای مثال می توان از غریزه ی جنسی، گرسنگی و خشونت نام برد.هر دوی این محتویات به ناخودآگاه جمعی تعلق دارند زیرا به طور مستقل در روان هر فرد وجود داشته و شامل وجه های موروثی و شناخته شده از دید جهانیان است.

کهن الگوها یا آرکی تایپ و نقش آنها در سفر درونی

واژه ی (archetype) یا (کهن الگو) برگرفته شده از کلمه ی یونانیِ متشکل از دو جزء (arche) به معنای اول و (type) به معنای مُهر و نشان و یا الگوست. کهن الگوها به منزله ی مخزن و انباری است از تجربه هایی که در طول تاریخ بشر دائماً تکرار شده است. این الگوها همواره برای هر انسانی از بدو تولد وجود دارند و در عمیق ترین بخش ناخودآگاهش مسکن گزیده اند.

هر انسانی می تواند در درون خود از طریق رؤیاها و تخیلات و در بیرون به وسیله ی اسطوره ها و آموخته های دینی با آنها رو به رو شود. یک کهن الگو را می توان به اشکال مختلف تجربه نمود؛ یک داستان، یک شکل و یا تصویر مانند ماندالا، یک شخصیت اسطوره ای و کهن الگویی و یا حتی یک احساس عاطفی.

یونگ در این زمینه از مثال حرکت خورشید در آسمان که هر روزه رؤیت می شود، استفاده می کند. مشاهده ی خورشید در آسمان سبب شده است اسطوره ی قهرمانِ خورشید شکل بگیرد که هر روز می میرد و از نو زنده می شود. این اسطوره را در ادیان مختلف نیز می بینیم.

و درون مایه ی آن تنها بنا بر مذاهب مختلف کمی متفاوت است. بدین صورت یک پدیده ی طبیعی، یک تصویر درونی را که با اسطوره شناخته شده، به معرض نمایش می گذارد. یونگ می گوید کهن الگوها همواره سرشتی مذهبی دارند و در هنگام پدیدار شدن در رؤیاها و خیالات ما، جوی از تقدس و ماورایی بودن به همراه دارند چنان که ما را به اجرای دوباره ی آن نمایش اولیه وادار می سازند.

کهن الگوها، انگاره ها و تخیلاتی هستند که در جهان مادی وجود فیزیکی ندارند ولی یونگ تأکید دارد که این بدان معنا نیست که آنها واقعیت مجزای خودشان را ندارند. البته این باعث می شود که به سختی برای آنها یک ذات بیولوژیک قائل شویم.

یونگ بعدها تمایل پیدا کرد که جنبه های بیولوژیک را از روان شناسی اش بیرون بکشد. از سوی دیگر یونگ می گوید مشکل اینجاست که علت به وجود آمدن و ریشه گرفتن کهن الگوها به طور کلی امری متافیزیکی است و بنابراین پاسخی برای آن وجود ندارد. یونگ بیشتر مایل بود که نحوه ی کارکرد کهن الگوها و تأثیر آنها را بر رفتارهای بشری دریابد تا آن که سعی کند ریشه ی آنها را بشناسد. یونگ نحوه ی شناخت کهن الگوها را مرهون فیلامون، یک پیشوای معنوی است. فیلامون حکیمی است اسطوره ای و متعلق به کهن الگوها که به نظر می رسد هویتی مجزا برای خود دارد.

کهن الگو در بعضی از فکر و خیالات به عنوان یک صورت و تصویر ظاهر می شود که به ما کمک می کند تا عمیقاً ایده های ناخودآگاه خود را دریابیم و آنها را به صورت موضوعی قابل فهم درآوریم. مانند زمانی که مثلا وقتی می خواهیم از یک وسیله استفاده کنیم، شکلش را می کشیم تا بهتر کارکردش را توضیح دهیم.

انسان ها بنا بر فرهنگی که در آن زندگی می کنند، اشکال مختلفی از کهن الگوها را در خیال می پرورانند ولی کهن الگوها یکسان باقی می مانند. همه ی ما با اَشکال کهن الگویی که در اسطوره ها و داستان های مربوط به جن و پری در فرهنگمان وجود دارد، آشنا هستیم؛ پیرزنان، جادوگران، احمق ها و نظایر آن.

کهن الگوها هم دارای وجه مثبت هستند و هم منفی و این بازتاب یکپارچگی و تعادل روان ماست؛ برای مثال کهن الگوی (مادر) وجوه متفاوت خود را به صورت های الهه ی پرورش و مراقبت و یا گرازی وحشی که نوزاد خود را می بلعد، نشان می دهد.

یونگ وقتی می خواست به این موضوع اشاره کند که او اولین فرد ابداع کننده ی نظریه ی کهن الگوها نیست و این مسئله قبلاً عنوان گشته و نیز در مردم شناسی و ادیان مثلاً تحت عنوان (عقاید جاودانه) و (مقوله های پنداری) مطرح گردیده، نگران بود.

یونگ معتقد بود که برای درک عمیق محتوای اعماق روان مان به اسطوره شناسی نیاز داریم زیرا اسطوره ها در واقع به نوعی، فرافکنی محسوب شده و بازتاب ناخودآگاه جمعی می باشند و این کمی شبیه تکنیک های تحلیلی برای درک معنای واقعی رؤیاهاست.

مثال او صور فلکی است. انسان ها از مجموعه ی درهم و برهم ستارگان، صورت هایی خلق نمودند. پس از آن، این صور فلکی دارای اهمیتی ربانی گشته و به شکل قهرمانان حماسی و اسطوره ای درآمدند که به اهمیت وجود ستارگان که ستاره شناسان بر آن تأکید دارند، افزودند. آنچه در این جا عمل کرده، این است: ناخودآگاه و عمل درون نگرانه ی ناخودآگاه جمعی.

به همین شکل عناصر کهن الگویی در اسطوره ها و قصه ها بازتاب می یابند و همچنین در موضوعات تاریخی. مثال روشن در این زمینه، افسانه ی شاه آرتور است؛ چنان که مردی که در واقعیت تنها رئیس یک قبیله بوده است، چنان بزرگ می شود که قهرمانی حماسی می گردد. یونگ معتقد است که یک اسطوره، ابراز و بیان ایده هایی است که در لایه های عمیق حافظه ی جمعیِ روان وجود دارد.

 

کهن الگوها یا آرکی تایپ و نقش آنها در سفر درونی

نقش غرایز در سفر درونی

غریزه ها امیال و یا اعمال ناخودآگاه می باشند و مانند کهن الگوها موروثی بوده و جمعی هستند. غرایز از جنبه ی زیستی، ما را وادار به انجام اعمالی خاص و معین می نمایند. کهن الگوها بر نحوه ی درک و دریافت ما از جهان تأثیر دارند ولی غرایز بر اعمال ما تأثیر گذارند. در همه ی حیوانات، پرندگان و انسان ها غرایز وجود دارند.

غریزه ها نیز مانند کهن الگوها از زمان های گذشته در روان موجودات قرار گرفته اند و به معنای دقیق کلمه در شکل و عملکرد خود بسیار قدیمی می باشند. یونگ معتقد است که غرایز، خود را در ذهن انسان به شکل تصویر بروز داده و امیالش را به طور بصری بیان می کند.

مثال یونگ در این زمینه حشره ای موذی به نام یوکا است که با گیاهی به همین نام رابطه ی هم زیستی دارد. اگر ما بتوانیم روان این حشره را کشف کنیم، به الگوهای ذهنی که حشره را وامی دارد به جستجوی گیاه یوکا برود، دست می یابیم.

تفکرات یونگ او را به این نتیجه رساند که تمدن و زندگی شهرنشینی، ما را از غرایز اولیه مان جدا می کند ولی همه ی آنها با هم ناپدید نمی شوند. ما هنوز دارای امیال غریزی برای یافتن غذا و یا رابطه ی جنسی و نظایر آن می باشیم ولی این امیال غالباً سرکوب گردیده و واپس زده می شوند؛ زیرا برای زندگی در جامعه باید یاد بگیریم که همیشه بر طبق غرایز عمل کردن مناسب نبوده و کارکرد ندارد.

این امر به معنای آن است که غرایز تمایل می یابند که خود را غیرمستقیم نشان دهند؛ به عنوان مثال در قالب یک فرزند روان نژند و یا خلقیات غیرعادی. آنها ممکن است همچنین در رؤیاها به شکل تصاویر ظاهر شوند و یا به شکل اشتباهات لغوی و زبانی و یا خطاهای حافظه ای خود را بنمایانند.

یونگ می گوید ناخودآگاه را دو غریزه ی بنیادین کنترل می کند؛ میل جنسی و میل به قدرت. او دریافت که این دو میل بنیادی با هم تضاد شدید دارند زیرا میل جنسی در جهت بقا و حفظ (گونه) عمل می کند و میل به قدرت در جهت حفظ (فرد)

ه منظور جلوگیری حتی الامکان از تضادهایی که از این دو میل ناشی می گردد، جامعه به قوانین اخلاقی نیاز دارد. با این حال یونگ می خواست ایده ی جدا بودن غرایزی نظیر گرسنگی، جنسی و پرخاشگری را نفی کند؛ چرا که دریافته بود که بسیار به هم نزدیک هستند و فهمید که مفیدتر و بهتر است که این انواع غرایز را به صورت بیان ها و اشکال مختلف یک انرژی واحد در نظر بگیرد.

او این انرژی روانی برانگیزاننده را (لیبیدو) خواند. لیبیدو در لاتین به معنای میل و کشش است. او این مفهوم را با انرژی فیزیکی مقایسه نمود که اشکال مختلفی مانند نور، گرما، الکتریسیته و نظایر آن دارد.

اما فروید واژه ی لیبیدو را فقط برای تشریح غریزه ی جنسی به کار می برد و معتقد بود که آن، غریزه ی اصلی و برانگیزاننده در روح است ولی یونگ تأکید می کرد که نباید یک غریزه را به عنوان غریزه ی برانگیزاننده در نظر بگیریم؛ زیرا این کار، درست مانند آن است که یک فیزیکدان بگوید همه ی نیروها از گرما مشتق می شوند.

یونگ روان را یک سیستم پویا می داند که پیوسته تغییر می کند و به طور خودکار تنظیم می شود. لیبیدو بین دو قطب مخالف، که یونگ نام (تضادها) به آنها می دهد، در جریان است.در روان انسان نیروهای متضاد بسیاری وجود دارند. برای مثال آگاهی/ناآگاهی: خواب/بیداری؛ فکر کردن/حس کردن؛ خشم/آرامش. هر چه تنش بین تضادها بیشتر باشد لیبیدو بیشتری وجود دارد.

(تضادها) نظم دهنده ی روان هستند. به عنوان مثال چنانچه یکی از اینها به حد نهایی خود رسیده باشد، تمایل لیبیدو بر آن است که به قطب مخالف جریان یابد؛ مثلاً خشم و غضب می شود آرامش و یا عشق تبدیل به نفرت می گردد.

یونگ همچنین معتقد است که در روان هر فرد، دو حرکت اساسی مشاهده می شود: حرکت (پیش رونده) که عامل تطابق انسان با محیط و شرایط زندگی اوست و مربوط به موفقیت در امور دنیوی می باشد.

دوم، حرکت متضاد آن و یک حرکت به سوی عقب است و حرکت (پس رونده) یا قهقرایی خوانده می شود. این حرکت را می توان مرتبط با نیازهای درونی فرد دانست یعنی این حرکت مرتبط به بازی، عالم رؤیا و تخیلات می باشد.

این دو حالت برای تعادل روان ضروری است. اگر تعادل طبیعی روان به هم بریزد، انرژی روان (لیبیدو) درجهت ضمیر ناخودآگاه جریان یافته و در آن جا جمع شده و خود را به صورت های مختلف خیالات، خشم، غضب و حتی در موارد حادتر به صورت روان پریشی نشان می دهد. شاید یکی از دلایل احساس عدم تعادل در جوامع مدرن نیز همین است. در این جوامع انسان ها چنان درگیر کار و حرکت (پیش رونده) می شوند که زمان کافی برای استراحت، بازی و رؤیا یعنی حرکات (پس رونده) ندارند.

 

نقش غرایز در سفر درونی

نتیجه:

پس بنابراین طبق تعاریف بالا، ناخودآگاه جمعی بخشی از روان ماست که از تجربه های فردی مجزاست و آگاهانه نبوده است و فرد، خود آن را کسب نکرده است بلکه به ارث برده است و دارای دو وجه اصلی تحت عنوان؛ کهن الگوها و غرایز است که شناخت هر کدام از این اجزا و در نتیجه شناسایی آنها در خود، ما را در خودشناسایی عمیق و سفر درونی یاری می دهد تا بتوانیم تضادهایمان را رفع کنیم و به یکپارچگی و انسجام نزدیک شویم.

خودآگاه در سفر درونی

خودآگاه در سفر درونی

خودآگاه در سفر درونی :

می گفت: ((من)) یا ((ایگوی)) متورم پیدا کرده ای، بهتر است نقاب یا ماسک هایت را برداری، در حال ماسک زدن بر روی  نقطه ضعف هایت هستی و….

با این جمله ها در حال تحلیل من بود و توصیه هایی برایم داشت اما نکته ای که وجود داشت این بود که من متوجه گفته هایش نمی شدم و درک نمی کردم.

وقتی پی برد صحبت هایش را متوجه نمی شوم، لازم دانست که در خصوص سفر درونی و کشف خود، اصطلاحات و جنبه هایی از درون را تحت عنوان خودآگاه، من یا ایگو و نقاب یا پرسونا توضیح دهد به عبارتی برای طی کردن سفر درونی و خودشناسی لازم است نسبت به این موضوعات آگاه شویم.

دراین مقاله به روشن سازی بیشتر ذهن خودآگاه و بخش های آن جهت کشف خود و پیمودن سفر درونی بپردازیم.

((ایگو)) یا ((من)) در سفر درونی و کشف خود

کلمه ی ((ایگو)) یا ((من)) در واقع هسته ی اصلی خودآگاه را تشکیل می دهد و بیانگر حس هویت ماست.

((ایگو)) یا ((من)) بخش کاملاً خودآگاه روان است، همان بخشی که فکر می کند، تحلیل و قضاوت می کند و در نهایت آن تعبیر و درکی که نسبت به خودمان داریم، ((من)) است.

فروید اولین کسی بود که از این واژه استفاده کرد ولی یونگ آن را بسط داد و درکی متفاوت از آن، به جای گذاشت.

فروید معتقد بود که وظیفه ی اصلی ((من)) این است که به ما واقعیت را بنماید و محافظ روان ما باشد؛ لذت بردن را به حداکثر و رنج بردن را به حداقل برساند. از سوی دیگر یونگ معتقد بود ((من)) به عملکرد مؤثر ما در جامعه کمک می کند.

فروید تمایز چندانی بین ((من)) و ((خودآگاه)) قائل نبود. در واقع دوست داشت این دو واژه را به جای یکدیگر به کار ببرد و گاهی نیز هر دو را ادغام کرده و به صورت ((من_خودآگاه)) استفاده کند.


💎🎁بیشتر بخوانید: سایه و فرافکنی در سفر درونی🎁💎

 

یونگ به تفاوت میان ((من)) و ((خود)) تأکید می کرد. او معتقد بود که ((خود)) دارای ویژگی یکپارچه است و کل جنبه های خودآگاه و ناخودآگاه روان را در برمی گیرد.

((خود)) همچون ضمیر ناخودآگاه از بدو تولد شخص وجود دارد.

((من)) در طی رشد دوران کودکی از ((خود)) سر برمی آورد.

درست است که آن، یک هدف بیولوژیک را دنبال می کند ولی به معنویت و الوهیت هم علاقمند است؛ زیرا از ماهیتی متعالی برخوردار است. کل هدف ((خود)) این است که شخص را به کمال برساند. این موضوع به طور سمبلیک در شکل ماندالاها ترسیم و بیان می گردد. سلامت ((من)) به سلامت ((خود)) بستگی دارد.

ما به منظور داشتن یک دنیای بیرونی کارآمد، باید ((من)) قوی و مؤثری ایجاد کنیم. باید گفت انجام این کار، مهم ترین وظیفه ی ما در نیمه ی اول زندگی است؛ آن زمان که داریم رشد می کنیم و سعی در جدا شدن از والدین و انجام کارها به طور مستقل داریم.

یک ((من)) قوی و سالم دارای خاصیت متعادل کننده است و می تواند جنبه های خودآگاه و ناخودآگاه شخصیت را موازنه کند. از سوی دیگر یک ((منِ)) کاذب سبب شکل گیری شخصیت خودکامه و ناسازگار می گردد. چنین شخصیت هایی، نامطلوب و حتی خطرناک خواهند شد و خود را به شدت مهم دانسته و تصویری خداگونه از خود خواهند یافت.

در نیمه ی دوم زندگی، ((من)) و ((خود)) در تقابل با یکدیگر قرار می گیرند و ما به تدریج درمی یابیم که ((خود)) دارای اهمیت بیشتری است. در این مرحله، شخص قادر است به یکپارچگی دست یابد و به ((آگاهی متعالی)) برسد. آشکاراست که اغلب مردم هرگز به این مرحله دست نمی یابند.

نقش و معنای نقاب یا پرسونا در سفر درونی

پرسونا در واقع همان نقابی است که ((من)) خلق می کند تا سرشت واقعی خود را از جامعه پنهان نماید. این پرسونا چهره ی ظاهری ماست و علت وجود آن هم می تواند عمدی یا خودآگاه باشد و هم ناخودآگاه. هر گاه ما در ارتباط با فرد دیگری هستیم، این نقاب را بر صورت می گذاریم. این نقاب عملکردی دوگانه دارد؛ اول تأثیر بر روی دیگران و دوم، پوشاندن سرشت واقعی خود. شکل ماسک بستگی دارد به انتظارات و شرایط جامعه، والدین، آموزگاران، همتایان و نظایر آن.

افراد غالباً کلمه ی پرسونا را به غلط به کار می برند. آنچه که آنها به آن اشاره دارند، پرسونالیتی به معنای ویژگی شخصیتی است در حالی که پرسونا یک نقاب است که وقتی در ارتباط با بقیه قرار می گیریم، برچهره ی خود می زنیم.

برای هر شخص ضروریست که گاهی این نقاب را به منظوراین که به طور عادی و معمول در جامعه عمل کند، به کار ببرد؛ چرا که استفاده از آن، حس امنیت و حفاظت از ((منِ)) آسیب پذیر را به دنبال دارد.

همه ی ما به این نقاب نیازمندیم تا بتوانیم خود را با جامعه ای خاص تطبیق دهیم و یا به طور مثال شغل و یا پیشه ی خاصی را دنبال کنیم. مشکل هنگامی پیش می آید که این نقاب، هویت فرد شود؛ بدین معنا که تمام حرکت او در جهت انجام رُل و نقشی باشد که نقاب آن را بر چهره گذارده است. در این صورت رفتار فرد خشک و سخت گیرانه می شود و همواره در وحشت فروافتادن این نقاب به سر خواهد برد.

این حالت، شخص را مقید و محدود می کند و بال و پرش را می بندد. در نتیجه زمینه های روان نژندی در آن شخص فراهم می شود. برای چنین فردی جنبه هایی از زندگی فراتر از نقابی که ((ایگو)) برای او خلق کرده است، قابل تصورو انجام نیست.

هر پیشه و حرفه ای نقاب خاص خود را دارد و برای هر کس بسیار آسان است که تصویری از پیشه و حرفه ی خود شود و همیشه خود را در پسِ آن پنهان سازد. یونگ از این هم فراتر رفته و معتقد است که پرسونا در شخصیت دروغین است که ممکن است فرد در نهایت آن را واقعی بپندارد.

یونگ در این مورد مثالی عینی از شخصی که خود مدتی او را می شناخت، می آورد. او از نظر یونگ فردی بسیار قابل احترام و تا حدودی بی عیب و نقص بود؛ چنان که یونگ در حضور او احساس کمبود و عدم کفایت نموده و از خود می پرسید چگونه می شود به مقام آن فرد رسید. سپس همسر آن فرد برای روان کاوی تحلیلی نزد یونگ آمد. یونگ در آن زمان دریافت که آن مرد در واقع تمام نقاط ضعف خود را به روی همسرش فرافکنی نموده است و زن بی خبر از این فرآیند، بهای این فرافکنی را به قیمت روان نژند گشتن خود پرداخته است.

 

پس ساختار ذهن خودآگاه طبق نظر یونگ، شامل ((من)) یا ((ایگو)) و نقاب یا پرسونا است.

اولین فردی که از واژه ی ((ایگو)) یا ((من)) استفاده کرد، فروید بود.

از نظر یونگ ((من)) یا ((ایگو)) با ((خود)) متفاوت است البته که فروید تمایز چندانی میان آنها قائل نبود اما یونگ نگاه وسیع تری داشت و معتقد بود ((خود)) یا ((سلف)) دارای ویژگی یکپارچه است و کل جنبه های خودآگاه و ناخودآگاه روان را در برمی گیرد.

((من)) یا ((ایگو)) همان بخشی است که فکر می کند، تحلیل و قضاوت می کند و در نهایت تعبیر و درکی است که نسبت به خود و جهان پیرامونمان داریم و اینکه در طی رشد دوران کودکی از ((خود)) سر برمی آورد.

نکته ای که وجود دارد این است که برای داشتن یک زندگی متعادل و رسیدن به فردیت لازم است یک ((من)) قوی، سالم و متعادل کننده ایجاد کنیم و ((منِ)) کاذب را بازسازی کنیم. ((من)) سالم ، همانی است که بتواند میان جنبه های خودآگاه و ناخودآگاه شخصیت توازن ایجاد کند.

پرسونا یا  نقاب همان ماسکی است که ((من)) یا ((ایگو)) خلق می کند تا از خود واقعی پرده بپوشاند.

در این سفر درونی، آگاهی از قسمت های مختلف خودآگاه ما را در درک خود و خودشناسی یاری می دهد.

خودآگاه و ناخودآگاه در سفر درونی

خودآگاه و ناخودآگاه در سفر درونی

خودآگاه و ناخودآگاه در سفر درونی

در فرآیند کشف خود و سفر درونی ازاصطلاحاتی به نام ((خودآگاه)) و ((ناخودآگاه))، ((عقده))، ((ناخودآگاه شخصی و جمعی)) استفاده می شود و ممکن است وقتی این واژگان را می شنویم ذهنمان مشغول شود که معنای آنها چیست؟ چه کاربردی دارند؟ آیا خودآگاه و ناخودآگاه بخشی از روان هستند؟ و….

گاهی حتی در فهم خودآگاه و ناخودآگاه دچار گیجی و سردرگمی می شویم طوری که آغاز سفر درونی را برای ما مشکل می کند.

لازمه ی سفر درونی و کشف خود این است که نسبت به هر یک ازجنبه های درونی شناخت پیدا کنیم.

در این مقاله بر آن هستیم به روشن سازی ((خودآگاه)) و ((ناخودآگاه)) جهت پیمودن سفر درونی بپردازیم.

سرفصل ها:

خودآگاه و ناخودآگاه در سفر درونی از نظر فروید:

برای درک مفهوم خودآگاه و ناخودآگاه یا به بیانی برای درک ساختار روان، لازم است در ابتدا به نظریه ها و گفته های روان پزشک اتریشی به نام ((فروید)) بپردازیم.

فروید، ساختارروان یا ذهن را به سه بخش تقسیم میکند؛

ذهن خودآگاه:

بخشی ازذهن است که از اندیشه ها و اعمال خودش آگاه است. این جا، جایی است که پدیده ی فکر کردن آگاهانه در آن اتفاق می افتد و منبع اندیشه ها، ایده ها و ادراکات آگاهانه است.

افکار منطقی، رفتارهای متمدنانه و واقع بینانه به این بخش مرتبط می گردد.

ذهن یا ضمیر ناخودآگاه:

فروید این قسمت را بخشی از ذهن و روان می داند که واپس زده شده است و آن جا، جایی است که ما همه ی اندیشه ها و افکاری که شرایطمان اجازه ی نگاه کردن به آنها را نمی دهد، در آن گنجانده ایم.

اطلاعات موجود در ناخودآگاه به آسانی در دسترس نیستند. بخش عمده ی سرگذشت ما در آن جاست.

ذهن یا ضمیر نیمه آگاه:

ناحیه ای است ازذهن بین خودآگاه و ناخودآگاه، جایی که اطلاعاتی در آن ذخیره می شود که در آن لحظه به آن آگاه نیستیم ولی به آسانی هنگامی که به آن نیاز است، به یاد آورده می شود.

 

خودآگاه و ناخودآگاه در سفر درونی از نظر یونگ:

یونگ نیز مانند فروید معتقد بود که روان یا ذهن آدمی دارای سه بخش اصلی است ولی تفسیر او از این بخش ها، متفاوت بود.

تقسیم بندی یونگ در رابطه با ساختار ذهن یا روان به شرح زیر است؛

ضمیر یا ذهن خودآگاه:

یونگ همچون فروید معتقد است این بخش از آگاهی، بلاواسطه بوده و تنها بخشی است که ما آن را به طور تجربی می توانیم مورد مطالعه قرار دهیم.

((من)) یا ((ایگو)) بخش اصلی آگاهی بوده و احساس هویت است.

وظیفه ی این بخش، نظم بخشیدن به مشاهدات، حافظه، تفکرات و احساسات است.

می توان گفت به جز این موارد، همه چیزدر ناخودآگاه انسان اتفاق می افتد و به طور غیرمستقیم می توان به آن دسترسی یافت با روش هایی نظیر تحلیل رؤیاها، بازی های خلاقانه و تخیل فعال و نظایر آن.

ناخودآگاه شخصی:

بخشی از روان می باشد که برای هر شخص، منحصر به فرد است. این بخش را امیال واپس زده شده و انگیزه های آنی و ادراکات نامحسوس و تجربه های فراموش شده، تشکیل می دهند.

 ((من)) یا ((ایگو)) این بخش از روان را نمی تواند تشخیص دهد و یا نمی تواند به فوریت به آن دسترسی یابد.

این بخش دو نوع محتویات دارد:

  1. محتویاتی که خواه ناخواه وارد ناخودآگاه می شوند؛ چرا که شدت خود را از دست داده و به دست فراموشی سپرده می شوند. در واقع بخش خودآگاه فعالانه آنها را واپس زده و طرد می کند.از جمله ی این موارد خاطرات رنج آور و موضوعاتی است که ((من)) را تهدید و تضعیف می نماید.
  2. محتویاتی که وارد روان فرد شده است ولی هرگز دارای شدت و حدتی نبوده اند که به خودآگاه وارد شوند. این گروه شامل حس هایی است که انسان ها به طور دائمی در معرض بمباران آنها هستند و در نتیجه نمی توانند به آنها توجه آگاهانه داشته باشند.

ناخودآگاه جمعی:

بخشی از روان یا عمیق ترین سطح روان که کمتر از همه دست یافتنی است.

هرگونه تجربیاتی که همگانی باشد یعنی توسط هر نسل نسبتاً بدون تغییر تکرار شده باشند، بخشی ازشخصیت ما می شوند.

در واقع ناخودآگاه جمعی میراث روانی مشترک بشریت است. همان گونه که انسان ها در ساختار جسمی خود شباهت های بسیار زیادی دارند و همچنین بقایای مراحل تکاملی جسم در طی قرون و اعصار، در وجود ما به چشم می خورد، ساختار روانی بشر نیز جنبه های مشترک زیادی دارد و همچنین بقایای مراحل رشد و تکامل روان در طی سیر تکامل بشر در روان انسان امروزی وجود دارد.

یونگ معتقد بود همان گونه که هر یک از ما تمام تجربیات خود را در ناخودآگاه فردی انباشته و بایگانی می کنیم، نوع بشر به صورت جمعی، به عنوان یک گونه، تجربیات گونه ی انسان و پیش از انسان را در ناخودآگاه جمعی اندوخته می کند.

به عبارت دیگر، ناخودآگاه جمعی مجموعه ای است  از آنچه در طی تکامل روانی نسل بشر رخ داده است. در اصل آن بخش از روان و مراحل رشد و تکامل روانی است که در تمام افراد بشر یکسان و مشابه است و در اصل مشخص کننده ی ویژگی های روانی نوع بشر است.

تشابه و تفاوت میان یونگ و فروید در ناخودآگاه فردی:

مسئله ی وجود ضمیر ناخودآگاه در روان انسان و تأثیر آن در رفتارها در زمانی که یونگ نظریه های خود را تدوین و مشخص

می نمود، موضوع تازه ای نبود. در واقع انسان ها چند قرن پیش به وجود این بخش از روان پی برده بودند ولی فروید اولین کسی بود که نظریه های مختلف را در این زمینه جمع آوری نموده است.

فروید بر نگرش مکانیکی خود بر روان مطمئن بود و همواره تلاش می کرد که نگرشش کاملاً بر اساس علم باشد.

یونگ هم البته در این مکتب علمی پرورش یافت و سعی کرد که کارکرد روان را در پروسه ای بیولوژیک درک کند ولی او بر خلاف سایر دانشمندان زمان خود، هرگز علاقه اش را نسبت به روح و وجوه غیرمادی روان انسان، از دست نداد.

او معتقد بود که امور بسیاری در زندگی وجود دارند که ما هنوز نتوانسته ایم آنها را بفهمیم ولی این، به منزله ی آن نیست که آنها وجود ندارند.

یونگ در سال ۱۹۱۹ در یک سخنرانی در انجمن روان پژوهی خاطرنشان می کند: (( من نمی توانم از این حماقت رایج مبنی بر این که هر چیز که قابل توضیح نباشد، دروغین است، تبعیت کنم)).

این تفاوت در نگرش، یکی از کلیدی ترین عوامل شکاف و جدایی مابین فروید و یونگ بود.

یونگ هم مانند فروید معتقد بود که ضمیر ناخودآگاه دارای تأثیری به سزا در روان انسان است ولی نگرش یونگ نسبت به ضمیرناخودآگاه به طور آشکارا با نظر فروید تفاوت داشت.

تأثیر فروید در تفکرات رایج، سبب گشت که امروزه ضمیر ناخودآگاه را به منزله ی انباری از موضوعات ذهنی مهمل بپندارند و یا به بیانی دیگر ((انباری از مسائل انکار شده از دید اخلاق)) ولی برای یونگ ضمیر ناخودآگاه امری فراتر از این بود. او عقیده داشت ضمیر ناخودآگاه حاوی همه ی وجوه جوهر و سرشت انسانی است؛ چه تاریک چه روشن، چه زیبا چه زشت، چه خیر چه شر، چه ژرف چه سطحی و احمقانه. یونگ تعادل در این تضادها را به منزله ی پایه و اساس ساختار روان می دید.

نقش عقده در سفر درونی:

به نظر یونگ ضمیر ناخودآگاه انسان عمدتاً از عقده ها تشکیل می شود. عقده ها مجموعه ای از احساسات هستند که نشأت گرفته از ایده ها، تفکرات و تصورات و باورها می باشند. عقده های زیادی ممکن است در یک انسان وجود داشته باشند ولی این بدان معنا نیست که همه ی آنها دارای تأثیر منفی هستند.

آنها پدیده های روانی می باشند که تمایلشان بر گروهی بودن است؛ زیرا در این صورت کارایی بیشتری دارند. شاید به همین دلیل است که معمولاً گرایش آنها بر کهن الگوی خاصی است.

عقده ها گاهی به عنوان بخشی از شخصیت عمل می کنند و به اشکال متفاوتی ظاهر می شوند. این اشکال ممکن است خود را در رؤیاها، تخیلات و بین خواب و بیداری نشان دهند. یونگ این پدیده را از نحوه ی اعمال هلن دختر عموی خود در موقع احضار روح کشف نمود.

در صورت وجود بیماری روانی و یا روان نژندی، عقده ها ممکن است با یکدیگر در تقابل قرار گیرند و یا انرژی آنها مسدود شود. هر قدر این عقده ها از انرژی منفی نیرو بگیرند، انسان از آرامش کمتری بهره خواهد برد؛ زیرا آنها به منزله ی فاکتورهای بیماری زا و مختل کننده عمل می کنند.

هدف اصلی تجزیه و تحلیل ضمیر ناخودآگاه، کشف ریشه های عقده های منفی است و رساندن آنها به ضمیر خودآگاه، تا انسان بتواند آنها را بشناسد و اعمال خود را از کنترل و اطاعت آنها درآورد.

ناخودآگاه همواره در معرض این خطرها قرار دارد: نامتعادل شدن، ماندن در موضوعات قدیمی و پیش پا افتاده و به بن بست رسیدن. همه ی ما با این نوع انسان ها رو به رو شده ایم.

تأکید یونگ بر این است که کار ما با ضمیر ناخودآگاه مان هرگز تمامی ندارد و همیشه باید به رؤیاها و تخیلاتمان توجه داشته باشیم؛ زیرا از طریق آنها می توانیم بفهمیم در کجا دچار عدم تعادل گشته ایم.

عقده ها مجموعه ای ازرنجش ها و زخم های مرتبطی هستند که در ما باورهایی مخرب به وجود آورده اند و شفا نگرفته اند.

ویژگی عقده، اشتغال ذهنی شدید نسبت به چیزی است، برای مثال زمانی که می گوییم شخصی عقده ی حقارت یا قدرت طلبی دارد، منظورمان این است که ذهن او به حقارت یا قدرت مشغول است چون زخم هایی از حقارت خورده است که در او باور به حقارت را به وجود آورده است به همین خاطر تمرکزش بر حقارت و قدرت است و این تمرکز بر رفتارش تأثیر می گذارد.

عقده ها تعیین کننده ی همه چیز ما هستند، از چگونگی ادراک جهان گرفته تا ارزش ها، علاقه مندی ها و انگیزش ها.

 

نتیجه:

بنابراین روان ما از دید فروید به سه بخش تقسیم بندی شده است؛

خودآگاه، ناخودآگاه و نیمه آگاه.

از نظر یونگ هم، روان ما به سه بخش تقسیم بندی شده است اما با تفاوت از دیدگاه فروید؛ خودآگاه، ناخودآگاه شخصی و ناخودآگاه جمعی.

خودآگاه، بخشی از روان است که ازاعمال و اندیشه های خودش آگاه است. ناخودآگاه بخشی از روان است که امیال واپس زده شده و انگیزه های آنی و ادراکات نامحسوس و تجربه های فراموش شده را تشکیل می دهند. ناخودآگاه جمعی هم مجموعه ای است از آنچه در طی تکامل روانی نسل بشر رخ داده است. در اصل آن بخش از روان و مراحل رشد و تکامل روانی است که در تمام افراد بشر یکسان و مشابه است و در اصل مشخص کننده ی ویژگی های روانی نوع بشر است.

در واقع یونگ و فروید بر موضوع ناخودآگاه با هم دچار اختلاف بودند و یونگ برای ناخودآگاه، گسترش بیشتری را در نظر داشت.

به نظر یونگ ضمیر ناخودآگاه انسان عمدتاً از عقده ها تشکیل می شود. عقده ها مجموعه ای از احساسات هستند که نشأت گرفته از ایده ها، تفکرات و تصورات و باورها می باشند.

در واقع عقده ها مجموعه ای ازرنجش ها و زخم های مرتبطی هستند که در ما باورها و تصوراتی مخرب به وجود آورده اند و شفا نگرفته اند.

در سفر درون و کشف خود لازم است نسبت به هر یک ازاین جنبه ها و ساختارهای درونی شناخت پیدا کنیم تا روز به روز نسبت به خود و درونیاتمان آگاه تر شویم و با این آگاهی و همچنین عملکرد بتوانیم زندگی سالم تری را پیش بگیریم و سفر فردیت و یکپارچگی را طی کنیم.