او میکشد قلاب را
سلام. من دختری هستم که پر از زخم، پر از درد، پر از غم، پر از اشک، دختری که درها رو رو خودش بسته
و پشت در نشسته. دختری که از روشنایی فرار کرد. دختری که خودش دوست نداشت. دختری تنها که پدر و مادرش جدا شدند .
دختری که هر اتفاقی براش افتاد را انداخت تقصیر پدر و مادر . دختری غمگینی که از زخم هاش سوء استفاده میکرد.
دختری که فکر میکرد خیلی دختر با ایمان و دختری که دنبال چرا بود چرا من چرا من و چرا من و چرا منو دوست ندارند.
دختری که رابطه های اشتباهی با آدمها داشت از آنها گدایی محبت میکرد.
دختری که فکر میکرد با ایمان
نماز میخواند ولی نمی دونست خداشو گم کرده نمی دونسته پشت ترس هاش و سوء استفاده گری از زخم هاش قایم شده و ازشون سوء استفاده میکند .
دختری که از پدر و مادر و خواهرش متنفر بود. دختری افسرده که همش حالش بده و فقط دنبال خوشگذرانی و دختری که تا صبح بیداره و ساعت 4 و 5 عصر از خواب بیدار میشه.
دختری تنبلی که هیچ وقت مسئولیت کارهاشو نپذیرفت. دختری که ندید چی کار داره با خودش میکنه.
یک روز که هوا طوفانی بود و باران میبارید این دختر خسته و عاجز دیگه از خودش از جاش بلند شد. تا یکی وایساد چشماشو باز کرد ابرهای تیره دید تو اون روز که صدای جیغ صدای گریه صدای درد میاومد غم داشت قلب رو پاره میکرد بلند شد و ایستاد چشماشو باز کرد شروع کرد داد زدن شروع کرد به دیدن خودش.
چقدر زشت شده چقدر بدی کرده چقدر فرار کرد چقدر زخمی شده چقدر زخم هایی داره چه دردهایی داره وقتی دختر خودشو میدید فقط گریه میکرد نمی تونست فرار کنه نمی دونم چی شده بود این دفعه نمی شد رفت.
نمی شد فرار کرد گریه میکرد اشک هایش اومد. ببار باران و ببار باران دختر نشست چشماشو باز کرد.
انگار دیگه اونم همدرد بود انگار دیگه در و باز کرده بود گریه میکرد و غم داشت.
دختر قصه دیگه پذیرفته بود که کل زندگیش مسئولیتش با خودشه چه دردی داشت حس تنهایی میکرد. میترسید.
یک روزهایی حالش بد بود تو این حال بدیها دختر یک دفعه نور؛ دید نور بزرگی بود چون همه جا تاریک بود. انگار یکدفعه کسی دست او را کشید. او میکشید قلاب را .
دختر از جاش بلند شد دیگر نمی ترسید چون نور زیبایی بود در تاریکی قدم برداشت پا گذاشت تر مسیر او وقتی چشمانشو باز کرد دید تو یه جای خیلی بزرگی که کلی آدم اون جاست دید واضح همه ی رو میدید صدای مردی میآمد چه صدایی بود چه حرف هایی میزد میگفت او میکشد قلاب را و او میگفت تو بیا عزیزم نترس من تو این راه همراهتم، وابستگی هایت را رها کن تا آزاد بشی.
کل آدم های زیبا کنار بودن دستشو گرفته بودن اون صدا دختر و از خواب بیدار کرد صدای او مرد دنیا رو بهم ریخت.
صدای اون مرد به دختر گفت خدا بده برکت . او گفت تو تاریکی تو روزهای ابری قرار یک صبح عالی داشته باشی.
دختر کوچولوی ما بلند شد و ایستاد. او راه خدا را به او یاد داد دختر تو اون تاریکی خداشو پیدا کرد دختر بیدار شد «و او میکشد قلاب را»
«کارگاه شفای شفای زخم» دختر صداها رو میشنید من تو را دوست دارم و برای این کار به اجازه تو نیاز ندارم دختر درها رو باز کرد دوید تا میتونست دوید او آمد او آمد «رفت تو بغل خداش»
«کارگاه شفای زخم» او میکشد قلاب را .
اون مرد فرار قورچیان بود که وایستاد بود.
استاد مرسی خیلی دوست دارم مرسی از تک تک بچه های من حقیقی