Blog_Yeksad Vafadar 63

من فقط زنده بودم، زندگی نمیکردم…

سلام.من یکی از اعضای مسیر من حقیقی هستم که در حال حاضر در ابتدای دهه ی سی زندگیشه. قصد دارم که شما رو به سفر قهرمانی خودم ببرم. باور دارم هر انسانی در هر دوره ای از زندگیش به سفرهای متعددی دعوت میشه که با انتخاب هر کدوم از این سفرها میتونه مسیر زندگی آدمی رو به تمامی تغییر بده.

اگر به هر دلیلی این مسیر رو به سلامت و درک معنای اون به پایان نبره دوباره به گونه ای دیگر به همان سفر فراخوانده میشه.

امروز من در حال طی کردن یک سفر هستم. سفری که سه سال پیش در پی یک مشاجره ی سهمگین بین من و پارتنرم آغاز شد. شاید درست تر این باشه که بگم نقطه ی عطف سفرم بود.

احتمالا آغاز سفرم لحظه ای بود که وارد رابطه با مردی متاهل شدم و اسم آن را عشق گذاشتم.

یا لحظه ای که متوجه شدم پدرم به علت کلاه برداری ورشکسته شده و حالا تو بند مالی فشافویه باید پشت میله ها ببینمش. یا لحظه ای که متوجه شدم بعد از 12 سال تلاش و دوندگی تو سینما و تئاتر باید باهاش خداحافظی کنم چون دیگه از هزاران نه ای که شنیده بودم توی تست های بازیگری به عجز رسیده ام.

به هر حال اون مشاجره ی وحشتناک منو پرت کرد به عمق عمق سیاهی تاریکی و سکوت. من هیچی نداشتم که بهش افتخار کنم. به هزار ترفند و روش تنها چیزی که مونده بود، رابطه ام رو میخواستم که نگه دارم و حالا، دیگه اونم نبود. پس من چی بودم ؟! دیگه از من چی می موند برای تعریف خودم؟

این من سال ها بود که خودش از خانواده جدا کرده بود. سال ها بود که از این شاخه به اون شاخه به امید روزنه ای برای پیشرفت و کسب درامد، شغل عوض کرده بود. در عرض ده سال بیش تر از 30 تا کار رو تجربه کرده بود. زیر تیغ انواع و اقسام روابط رفته بود. دانشگاه رها کرده بود و تمام روابط دوستانه اش رو از دست داده بود. حالا اخرین بندم که رابطه ی عاطفیم بود رو هم از دست دادم!!!!

حالا باید باور کنم که من هیچی نیستم. تنهام و هیچ نوری نیست.

برمیگردم به اون شب. تو شوک بودم صدای کوبیده شدن در ماشین توسط پارتنرم هر ثانیه مثل پتک تو سرم میکوبید. میخواستم گریه کنم اما اشکی نبود. میخواستم داد بزنم اما صدایی تو حنجره ام نبود. دنبال پارتنرم رفتم که حرف بزنم اما کلامی نبود. احساس کردم باید تو ماشین بخوابم و خوابیدم. اما بعد از مدت کوتاهی با یه اضطراب شدید بیدار شدم.

همون لحظه یه پیام اومد از طرف یه آشنا. پیش خودم گفتم چه خوب که یه ادمی هست که منو میشناسه و الان ساعت 2 شب بیداره. من حتی تو اون لحظه ام باید اویزون یکی دیگه میشدم بهش گفتم میرم دنبالش. و بعد من تمام اون شب رو رانندگی کردم هیچ تصویر و صدایی جز اون لحظه ی کوبیده شدن در ماشین به هم نبود.

تکرار. تکرار. تکرار. مدام تکرار میشد. چیزی نداشتم که برای “اشنای همراهم” تعریف کنم انگار که نبود. او هم انگار میدونست بهترین همراهی، همراهی تو سکوته. همراهم شد و من هر لحظه بیشترو بیشتر حالم بد میشد. اتوبان های تهران با وجود خلوتی و سکوتش چقدر دیر به پایان می رسید.

با خودم مثل یه دختر بچه ی کلاس اول که تازه حروف الفبارو کامل یاد گرفته و می ترسه یادش بره هی تکرار میکردم: تو خانواده ای نداری پولی نداری شغلی نداری اعتباری در بین دوستانت نداری تمام دوستان قدیمیت رهات کردن امکان مهاجرت نداری رشته ای که خوندی به دردت نخورد مهارتی نداری که ازش بتونی کسب درامد کنی ادمی نداری که بتونی ازش راهنمایی بگیری و حالا اخرین نفرم هم با اشتباه تو رفت.

حالا دیگه انگار خونه ام خونه نبود برام. دنبال یه سر پناه دیگه  بودم.

نمی دونم چند ساعت گذشت  اما دیگه داشت هوا روشن میشد که رسیدیم میدون تجریش پایین میدون اونجایی که همیشه چایی اتیشی و جوجه کباب تا نصفه های شب به راهه ماشین پارک کردم داشتم فکر میکردم چرا رفتم دنبال این ادم؟

کاش نبود که من راحت تر بودم. پیاده شدم بدون توجه بهش خواستم برم سمت تنها مردی که اون لحظه تو میدون تجریش نشسته بود کنار اتیشش و داشت سیگار میکشید. شاید یه سیگار منو از این شوک در میاورد اما، اما من دیگه نمیتونم راه برم. پاهام مثل جیوه شده سیال اما سنگین هر لحظه عصبی تر میشم تا اینکه یهو به خودم میام و توی زانوهام احساس درد میکنم. چی شد؟!

هیچی. چیز خاصی نیست فقط زانوهات شل شد و کوبیده شد به زمین.همین. اینم به عنوان ضربه فنی اخر بود  که حالا بدنمم علیهم داشت عمل میکرد. “اشنای همراهم” خواست بلندم کنه اما نخواستم. چرا باید بلند میشدم از جام؟ بلند شم که کجا برم؟ کی منتظر منه؟

یهو زیر گوشم همون همراهم گفت: سرت بیار بالا. مثل یه طفل به حرفش گوش کردم. سرمو اوردم بالا و  رو به روم گلدسته های سبز امام زاده صالح دیدم.

دوباره در گوشم گفت: چند دقیقه ی دیگه اذانه پاشو بریم. تو باید یه سر به امام زاده بزنی. من همچنان طفل حرف گوش کنی بودم که فقط میخواست صدایی به غیر از صدای وحشت زده ی درون خودش بشنوه.

ترسیده بودم. باهاش رفتم. توی حیات بهم گفت: میتونی بری داخل حرم هر چی که میخوای رو بلند ازش بخوای مطمئن باش بهت میده.

این طفل ترسو و وحشت زده رفت و فقط یه چیز خواست:

اگر انرژی بزرگتری از من وجود داره بیا و تمام این بدبختیارو درست کن بیا و منو نجات بده.

بعد از اون  احساس کردم یه غده توی گلوم ترکید و راه نفس من باز شد.

از امام زاده که اومدیم بیرون دوباره اروم زمزمه کرد: درست میشه صبر کن. احمقانه ست اما باید بگم  که باورم شد.

رفتم خونه و خوابیدم یه خواب عمیق برای مدت سه روز!

بیدارکه شدم درد و کوفتگی رو تو تمام بدنم احساس میکردم. دلم نمیخواست تو خونه بمونم به سختی تمام اماده شدم و زدم بیرون و من تا چهل روز هر لحظه هر ثانیه هر شی ای یا ادمی یا حیوانی رو می دیدم توی دلم بهش التماس میکردم که مشکلات منو حل کنه حال منو خوب کنه.

توی دستشویی های عمومی، توی خونه، توی حمام، توی پارک ها، تو جاده، توی هر مکان مذهبی که سر راهم قرار میگرفت من زانو میزدم و میخواستم که یه انرژی بزرگتر بیاد و تمام سیاهی های منو، سنگینی های منو با خودش ببره.

روز چهلم توی اینستاگرام یه پست از فرازقورچیان دیدم راجع به کارگاه شفای زخم. تو لحظه گفتم خوش بحالش که یه کاری داره و داره چند سال ادامه اش میده. یک سالی بود که پیجشون رو داشتم و از همون یک سال پیش قرار بود این کلاس برم اما هی پشت گوش انداخته بودم به این فکر کردم که بذار یک بار امتحانش کنم.

یهو بدن یخ کرده ام گرم شد و هر لحظه مطمئن تر شدم به رفتن. مهر 98 وارد کارگاه شدم و از اون روز تا همین لحظه ذره ذره و قدم به قدم همون نیروی بزرگتری که صداش میکردم و میخواستم که خودشو بهم نشون رسیدم.

ذره ذره ترس هام رو ازم گرفت. ذره ذره تنبلیام رو دیدم ، غرورم رو دیدم ، شهوت پرستیمو دیدم ، ذره ذره فهمیدم تمام این سال ها علت همه ی این گره ها، هیچ کس جز خودم نبود!

من میخواستم طبق خواست خودم پیش برم نه طبق خواست و اراده ی “او” . متوجه شدم سکس نشونه ی عشق نیست، نشوه ی ارتباط منطقی و سالم بین دو نفر نیست، متوجه شدم این من بودم که پای ارزوهام نایستادم، این من بودم که پدر و مادرم رو قضاوت کردم، این من بودم که تمام فرصت هامو سوزوندم و به مهمونی و دراگ و مشروب و پسر بازی گذروندم.

توی هر کارگاه نسبت به کارگاه قبلی قدرتم برای مقابله با شیطان درون خودم با سایه هام بیشتر میشد با قدرت بیشتری میتونستم خودمو درک کنم و پیچیدگی های روانیمو ببینم نشخوارهای ذهنیمو ببینم.

امروز من قدرت بیشتری دارم در برابر مظلوم نمایی ادم ها و امتیازهایی که بی دلیل میخوان ازم بگیرن. امروز قدرت بیشتری دارم که  بتونم اهدافمو از خواست های لحظه ای و زودگذرم تشخیص بدم.

دیگه هرجایی نیستم، هر جایی که باد ببره پرت نمیشم. امروز من یه شغل دارم و یک مهارتی که هر روز داره درونم قوت میگیره و رشد میکنه امروز میدونم وقتی حالم بد میشه چطوری بگردم علت حال بدیمو پیدا کنم.

میتونم وقتی کارت بانکیام خالی خالی شد بازم خودمو دوست داشته باشم.

رسالتمو پیدا کردم رسالتی که به سختی بعد از سی سال پیداش کردم.

میتونم بفهمم وقتی از کسی خوشم میاد از روی سلامت روانمه یا عقده هام بهش گیر کرده.

مدت هاست تو راهبری نیروی جنسی هستم. متوجه شدم هر تحقیری که دیدم هر باری که مورد خشونت خانواده و اطرافیانم قرار گرفتم معنایی داشته. درک کردم که هر اتفاقی که می افته  قرار منو بزرگتر کنه اگر بد باشه حتما من خوبیش ندیدم و اگر خوب باشه احتمالا پاداش رنج هایی که به دوش کشیدم و باید خیلی زود این پاداش رها کنم و برم خودمو در معرض یک سفر جدید قرار بدم.

من دردهای خانوادمو درک میکنم و میدونم احتیاجی نیست که بار اون هارو به دوش بکشم. احتیاجی نیست به کمکهای مالی اونها چشم امیدی داشته باشم. احتیاجی نیست مشکلات اونارو پای عیب و نقص خودم بذارم.

امروز تمام درد هامو دوست دارم، رنجش هایی که داشتم دونه دونه معنا گرفته تبدیل شده به طلاهایی که هر لحظه احساس فقیری میکنم درونم بهشون یه سری میزنم.

امروز از تنهاییم نمی ترسم. تنهایی برام مخدر نیست، تبدیل شده به لحظه های اگاهی بخش من. سال ها دردهایی داشتم تو ناحیه شکم که هربار منو میکشوند به بیمارستان و باید مسکن های سنگین بهم تزریق میکردن تا اروم بشم اما هیچ وقت دلیلش دکترها متوجه نشدن امروز دو سال که من دردی دیگه ندارم.

من هنوز توی تاریکی میرم و هنوز حالم بد میشه اما دیگه یاد گرفتم که نترسم و برای این حال بدم دنبال مخدر و مسکن  نگردم پاش وایسم تا حلش کنم. هنوز کلی زخم هست که باید ببینمشون و شفا بدم اما میدونم که این مسیر تا همیشه همراهمه و من دیگه ماهیگیری رو یاد گرفتم.

این مسیر بزرگترین معجزه برای من بود و شاه کلید تمام گره های باز نشده و سوال های بی جوابم بود.

امیدوارم تو عزیزی که این داستان هارو میخونی برات روزنه ی امیدی باشه تا بتونی دوباره بلند شی و از نو حرکت کنی از نو شروع کنی به ساختن اجر به اجر شخصیت خودت. ایمان دارم که اگر من تونستم تو هم می تونی.

سلام.من یکی از اعضای مسیر من حقیقی هستم که در حال حاضر در ابتدای دهه ی سی زندگیشه. قصد دارم که شما رو به سفر قهرمانی خودم ببرم. باور دارم هر انسانی در هر دوره ای از زندگیش به سفرهای متعددی دعوت میشه که با انتخاب هر کدوم از این سفرها میتونه مسیر زندگی آدمی رو به تمامی تغییر بده.

اگر به هر دلیلی این مسیر رو به سلامت و درک معنای اون به پایان نبره دوباره به گونه ای دیگر به همان سفر فراخوانده میشه.

امروز من در حال طی کردن یک سفر هستم. سفری که سه سال پیش در پی یک مشاجره ی سهمگین بین من و پارتنرم آغاز شد. شاید درست تر این باشه که بگم نقطه ی عطف سفرم بود. احتمالا آغاز سفرم لحظه ای بود که وارد رابطه با مردی متاهل شدم و اسم آن را عشق گذاشتم.

یا لحظه ای که متوجه شدم پدرم به علت کلاه برداری ورشکسته شده و حالا تو بند مالی فشافویه باید پشت میله ها ببینمش. یا لحظه ای که متوجه شدم بعد از 12 سال تلاش و دوندگی تو سینما و تئاتر باید باهاش خداحافظی کنم چون دیگه از هزاران نه ای که شنیده بودم توی تست های بازیگری به عجز رسیده ام.

به هر حال اون مشاجره ی وحشتناک منو پرت کرد به عمق عمق سیاهی تاریکی و سکوت. من هیچی نداشتم که بهش افتخار کنم. به هزار ترفند و روش تنها چیزی که مونده بود، رابطه ام رو میخواستم که نگه دارم و حالا، دیگه اونم نبود. پس من چی بودم ؟! دیگه از من چی می موند برای تعریف خودم؟

این من سال ها بود که خودش از خانواده جدا کرده بود. سال ها بود که از این شاخه به اون شاخه به امید روزنه ای برای پیشرفت و کسب درامد، شغل عوض کرده بود. در عرض ده سال بیش تر از 30 تا کار رو تجربه کرده بود. زیر تیغ انواع و اقسام روابط رفته بود. دانشگاه رها کرده بود و تمام روابط دوستانه اش رو از دست داده بود. حالا اخرین بندم که رابطه ی عاطفیم بود رو هم از دست دادم!!!!

حالا باید باور کنم که من هیچی نیستم. تنهام و هیچ نوری نیست.

برمیگردم به اون شب. تو شوک بودم صدای کوبیده شدن در ماشین توسط پارتنرم هر ثانیه مثل پتک تو سرم میکوبید. میخواستم گریه کنم اما اشکی نبود. میخواستم داد بزنم اما صدایی تو حنجره ام نبود. دنبال پارتنرم رفتم که حرف بزنم اما کلامی نبود. احساس کردم باید تو ماشین بخوابم و خوابیدم. اما بعد از مدت کوتاهی با یه اضطراب شدید بیدار شدم.

همون لحظه یه پیام اومد از طرف یه آشنا. پیش خودم گفتم چه خوب که یه ادمی هست که منو میشناسه و الان ساعت 2 شب بیداره. من حتی تو اون لحظه ام باید اویزون یکی دیگه میشدم بهش گفتم میرم دنبالش. و بعد من تمام اون شب رو رانندگی کردم هیچ تصویر و صدایی جز اون لحظه ی کوبیده شدن در ماشین به هم نبود.

تکرار. تکرار. تکرار. مدام تکرار میشد. چیزی نداشتم که برای “اشنای همراهم” تعریف کنم انگار که نبود. او هم انگار میدونست بهترین همراهی، همراهی تو سکوته. همراهم شد و من هر لحظه بیشترو بیشتر حالم بد میشد. اتوبان های تهران با وجود خلوتی و سکوتش چقدر دیر به پایان می رسید.

با خودم مثل یه دختر بچه ی کلاس اول که تازه حروف الفبارو کامل یاد گرفته و می ترسه یادش بره هی تکرار میکردم: تو خانواده ای نداری پولی نداری شغلی نداری اعتباری در بین دوستانت نداری تمام دوستان قدیمیت رهات کردن امکان مهاجرت نداری رشته ای که خوندی به دردت نخورد مهارتی نداری که ازش بتونی کسب درامد کنی ادمی نداری که بتونی ازش راهنمایی بگیری و حالا اخرین نفرم هم با اشتباه تو رفت.

حالا دیگه انگار خونه ام خونه نبود برام. دنبال یه سر پناه دیگه  بودم.

نمی دونم چند ساعت گذشت  اما دیگه داشت هوا روشن میشد که رسیدیم میدون تجریش پایین میدون اونجایی که همیشه چایی اتیشی و جوجه کباب تا نصفه های شب به راهه ماشین پارک کردم داشتم فکر میکردم چرا رفتم دنبال این ادم؟

کاش نبود که من راحت تر بودم. پیاده شدم بدون توجه بهش خواستم برم سمت تنها مردی که اون لحظه تو میدون تجریش نشسته بود کنار اتیشش و داشت سیگار میکشید. شاید یه سیگار منو از این شوک در میاورد اما، اما من دیگه نمیتونم راه برم. پاهام مثل جیوه شده سیال اما سنگین هر لحظه عصبی تر میشم تا اینکه یهو به خودم میام و توی زانوهام احساس درد میکنم. چی شد؟!

هیچی. چیز خاصی نیست فقط زانوهات شل شد و کوبیده شد به زمین.همین. اینم به عنوان ضربه فنی اخر بود  که حالا بدنمم علیهم داشت عمل میکرد. “اشنای همراهم” خواست بلندم کنه اما نخواستم. چرا باید بلند میشدم از جام؟ بلند شم که کجا برم؟ کی منتظر منه؟

یهو زیر گوشم همون همراهم گفت: سرت بیار بالا. مثل یه طفل به حرفش گوش کردم. سرمو اوردم بالا و  رو به روم گلدسته های سبز امام زاده صالح دیدم.

دوباره در گوشم گفت: چند دقیقه ی دیگه اذانه پاشو بریم. تو باید یه سر به امام زاده بزنی. من همچنان طفل حرف گوش کنی بودم که فقط میخواست صدایی به غیر از صدای وحشت زده ی درون خودش بشنوه.

ترسیده بودم. باهاش رفتم. توی حیات بهم گفت: میتونی بری داخل حرم هر چی که میخوای رو بلند ازش بخوای مطمئن باش بهت میده.

این طفل ترسو و وحشت زده رفت و فقط یه چیز خواست:

اگر انرژی بزرگتری از من وجود داره بیا و تمام این بدبختیارو درست کن بیا و منو نجات بده.

بعد از اون  احساس کردم یه غده توی گلوم ترکید و راه نفس من باز شد.

از امام زاده که اومدیم بیرون دوباره اروم زمزمه کرد: درست میشه صبر کن. احمقانه ست اما باید بگم  که باورم شد.

رفتم خونه و خوابیدم یه خواب عمیق برای مدت سه روز!

بیدارکه شدم درد و کوفتگی رو تو تمام بدنم احساس میکردم. دلم نمیخواست تو خونه بمونم به سختی تمام اماده شدم و زدم بیرون و من تا چهل روز هر لحظه هر ثانیه هر شی ای یا ادمی یا حیوانی رو می دیدم توی دلم بهش التماس میکردم که مشکلات منو حل کنه حال منو خوب کنه.

توی دستشویی های عمومی، توی خونه، توی حمام، توی پارک ها، تو جاده، توی هر مکان مذهبی که سر راهم قرار میگرفت من زانو میزدم و میخواستم که یه انرژی بزرگتر بیاد و تمام سیاهی های منو، سنگینی های منو با خودش ببره.

روز چهلم توی اینستاگرام یه پست از فرازقورچیان دیدم راجع به کارگاه شفای زخم. تو لحظه گفتم خوش بحالش که یه کاری داره و داره چند سال ادامه اش میده. یک سالی بود که پیجشون رو داشتم و از همون یک سال پیش قرار بود این کلاس برم اما هی پشت گوش انداخته بودم به این فکر کردم که بذار یک بار امتحانش کنم.

یهو بدن یخ کرده ام گرم شد و هر لحظه مطمئن تر شدم به رفتن. مهر 98 وارد کارگاه شدم و از اون روز تا همین لحظه ذره ذره و قدم به قدم همون نیروی بزرگتری که صداش میکردم و میخواستم که خودشو بهم نشون رسیدم.

ذره ذره ترس هام رو ازم گرفت. ذره ذره تنبلیام رو دیدم ، غرورم رو دیدم ، شهوت پرستیمو دیدم ، ذره ذره فهمیدم تمام این سال ها علت همه ی این گره ها، هیچ کس جز خودم نبود!

من میخواستم طبق خواست خودم پیش برم نه طبق خواست و اراده ی “او” . متوجه شدم سکس نشونه ی عشق نیست، نشوه ی ارتباط منطقی و سالم بین دو نفر نیست، متوجه شدم این من بودم که پای ارزوهام نایستادم، این من بودم که پدر و مادرم رو قضاوت کردم، این من بودم که تمام فرصت هامو سوزوندم و به مهمونی و دراگ و مشروب و پسر بازی گذروندم.

توی هر کارگاه نسبت به کارگاه قبلی قدرتم برای مقابله با شیطان درون خودم با سایه هام بیشتر میشد با قدرت بیشتری میتونستم خودمو درک کنم و پیچیدگی های روانیمو ببینم نشخوارهای ذهنیمو ببینم.

امروز من قدرت بیشتری دارم در برابر مظلوم نمایی ادم ها و امتیازهایی که بی دلیل میخوان ازم بگیرن. امروز قدرت بیشتری دارم که  بتونم اهدافمو از خواست های لحظه ای و زودگذرم تشخیص بدم.

دیگه هرجایی نیستم، هر جایی که باد ببره پرت نمیشم. امروز من یه شغل دارم و یک مهارتی که هر روز داره درونم قوت میگیره و رشد میکنه امروز میدونم وقتی حالم بد میشه چطوری بگردم علت حال بدیمو پیدا کنم.

میتونم وقتی کارت بانکیام خالی خالی شد بازم خودمو دوست داشته باشم.

رسالتمو پیدا کردم رسالتی که به سختی بعد از سی سال پیداش کردم.

میتونم بفهمم وقتی از کسی خوشم میاد از روی سلامت روانمه یا عقده هام بهش گیر کرده.

مدت هاست تو راهبری نیروی جنسی هستم. متوجه شدم هر تحقیری که دیدم هر باری که مورد خشونت خانواده و اطرافیانم قرار گرفتم معنایی داشته. درک کردم که هر اتفاقی که می افته  قرار منو بزرگتر کنه اگر بد باشه حتما من خوبیش ندیدم و اگر خوب باشه احتمالا پاداش رنج هایی که به دوش کشیدم و باید خیلی زود این پاداش رها کنم و برم خودمو در معرض یک سفر جدید قرار بدم.

من دردهای خانوادمو درک میکنم و میدونم احتیاجی نیست که بار اون هارو به دوش بکشم. احتیاجی نیست به کمکهای مالی اونها چشم امیدی داشته باشم. احتیاجی نیست مشکلات اونارو پای عیب و نقص خودم بذارم.

امروز تمام درد هامو دوست دارم، رنجش هایی که داشتم دونه دونه معنا گرفته تبدیل شده به طلاهایی که هر لحظه احساس فقیری میکنم درونم بهشون یه سری میزنم.

امروز از تنهاییم نمی ترسم. تنهایی برام مخدر نیست، تبدیل شده به لحظه های اگاهی بخش من. سال ها دردهایی داشتم تو ناحیه شکم که هربار منو میکشوند به بیمارستان و باید مسکن های سنگین بهم تزریق میکردن تا اروم بشم اما هیچ وقت دلیلش دکترها متوجه نشدن امروز دو سال که من دردی دیگه ندارم.

من هنوز توی تاریکی میرم و هنوز حالم بد میشه اما دیگه یاد گرفتم که نترسم و برای این حال بدم دنبال مخدر و مسکن  نگردم پاش وایسم تا حلش کنم. هنوز کلی زخم هست که باید ببینمشون و شفا بدم اما میدونم که این مسیر تا همیشه همراهمه و من دیگه ماهیگیری رو یاد گرفتم.

این مسیر بزرگترین معجزه برای من بود و شاه کلید تمام گره های باز نشده و سوال های بی جوابم بود.

امیدوارم تو عزیزی که این داستان هارو میخونی برات روزنه ی امیدی باشه تا بتونی دوباره بلند شی و از نو حرکت کنی از نو شروع کنی به ساختن اجر به اجر شخصیت خودت. ایمان دارم که اگر من تونستم تو هم می تونی.

Blog_Yeksad Vafadar 62

صد پله زیر صفر

همه ی ما انسان‌ها تو زندگیمون چند تا مرحله وجود داره که سعی می‌کنیم اونو هر جوری شده بگذرونیم و از مشکلات و چالش هایی که برامون به وجود می‌یاد فرار کنیم ولی یاد نمی گیریم یا یادمون می‌ره که همین مشکل چند سال پیش برامون تکرار شده بود فقط سعی می‌کنیم یه جوری با زدن مسکن اون لحظه ازش فرار کنیم و دنبال آرام بخش باشیم.

دنبال یه چیزی که تو اوج مشکلات و سردرگمی هامون بتونه آروممون کنه، ولی هیچ موقعی سعی نکردیم یاد بگیریم که چه جوری از پس اون مشکل بربیاییم و اون رو حلش کنیم و ساده از کنارش رد نشیم.

چون هممون بارها و بارها این تجربه رو داشتیم که مشکلات تکراریه بی ارزشی، بی عزتی، بی قدرتی، رنجش کامل، فقر، شهوت، خشم، رنجش کامل و … رو تجربه کردیم. تمام آنها گره خورده  به روحمون.

تو عذاب بودم؛ هر لحظه از زندگیم برام جهنم شده بود.

پر از استرس و بی ایمانی بودم. تو کفر کامل. تو انکار خدا و خودم بودم.

سال 97 بود که درگیر طلاق شدم و تو همون سال به خاطره مشکلات زیاد به خاطر جریان طلاقم دچار اعتیاد به مواد مخدر شدم. با همون خشم زیاد، تنفر و بی ارزشی زندگیمو از دست دادم بعد از یه مدت کوتاه دچار ورشکستگی مالی شدم و هر چی که برای زندگیم ساخته بودم همه رو یک شبه از دست دادم.

من مونده بودم با یه مشت عقده رنجشی و ترس نمی دونستم باید از کجا شروع کنم.

 خسته بودم وناامید و داغون. دیگه راهی نمونده بود برام.

انگار ته خط بودم. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. زندگیم تا سال 99 صفر شده بود؛ حتی صد تا پله زیر صفر. هم از نظر عاطفی و هم از نظر مالی شکسته بزرگی خورده بودم.

یه آدم بی ارزش. تا این که 5/1/1399 از طریق اینستاگرام با آقای قورچیان آشنا شدم. انگار هنوز خدا دوستم داشت.

انگار خدا دوست نداشت فقر و ذلت و شکسته منو ببینه. با دایرکت دادن به آقای قورچیان سفر قهرمانی من شروع شد. یه حسی بهم می‌گفت این جا قراره همه چی عوض بشه. تا این که تونستم با آقای قورچیان ملاقات حضوری بذارم و ایشون رو از نزدیک ببینم.

تو همون ملاقات اول من هر چی از مشکلاتم به آقای قورچیان گفتم جز این که ایشون گفتند خدا رو شکر که این اتفاق افتاده برات چیزی نشنیدم. ایشون گفتن اینجا راه سختیه؛ مرد می‌خواد اگر طاقت بیاری همه چی درست می‌شه.

می‌تونی روی پایه خودت واستی و همه چیز رو درست کنی. باید پای رنجات واستی!

گفتم باید وایستم. همش حرفشون این بود که سخته‌ها، گفتم وایستادم گفت من پات وایستادم همیشه کنارتم همه جا و واقعاً بعد از گذشت دو سال انگار که سال هاست با هم دوستیم. یه مرد واقعی، یه ناجی یکی که بدون قضاوت من، پای رنجهای من حتی یه جاهایی بیشتر از خودم برام غصه خورد و وایستاد.

از همون جا شروع شد و گفت دروغ و قضاوت و شهوت و مواد و الکل و رابطه رو بزار پشت در و به من حقیقی به بپیوند.

منم حرفشو گوش کردمو شروع کردم به شرکت کردن در کارگاه شفای زخم. امروز 15/2/1401 بعد از گذشت 10 دوره شرکت کردن در شفای زخم و 3 سال تحت راهبری استاد بزرگ معنوی خودم آقای قورچیان من یه آدم با ارزش و پر از قدرت و پراز فراوانی و با ایمان.

پر از انگیزه شدم. معنی زندگیمو فهمیدم. برای تمام لحظه هام معنا پیدا کردم. یاد گرفتم برای مشکلاتم کار درونی کنم و هر روز رو ایمانم کار کنم رو ارزش هام رو رسالتم.

امروز که دارم براتون این سفر قهرمانی رو می‌نویسم هم از نظر مالی تو ثروت کامل و هم از نظر شخصیتی و معنوی تو فراوانی کامل زندگی می‌کنم. تو یه جای دیگه یه دنیای زیباتر که پر از عشق و صداقت و بی نیازی هست.

امیدوارم و آرزوم اینه که تمام افراد خانواده و تمام مردمان سرزمینم و تمام انسان های روی زمین یه روزی پاشون تو کارگاه شفای زخم باز بشه و همه رو تو این کارگاه ببینم واقعاً الان رویای بزرگتر قشنگتر از شفای یارم ندارم چون با تمام سلول های بدنم، با تمام وجودم قسم می‌خورم که راهی برای شفای یارم جز کارگاه شفای زخم نیست.

به امید دیدار تمام انسان‌ها کره زمین در کارگاه شفای زخم و شفای همشون .

همتون رو دوست دارم و عاشق شما هستم.

 

با تشکر از بزرگترین و بهترین اتفاق زندگیم، استاد بزرگ و ارجمندم، فراز قورچیان

Blog_Yeksad Vafadar 11

حالتی شبیه به پرواز بود

آشنایی با من حقیقی

4 سال قبل برای بیماری که باهاش مواجه شدم با اصرار دخترم با این مجموعه آشنا شدم. کانال تلگرامی من حقیقی رو برای من فرستادند اما من نتونستم ارتباط بگیرم .

درست بعد از یک هفته خودم از ایشون خواستم اون کانال رو دوباره برام بفرستن و ارتباط برقرار کردم و همینطور تو اینستاگرام، پیج جناب قورچیان رو هم فالو کردم و پست هاشون و کلیپ هاشونو گوش می‌دادم و می‌خوندم.

 

دخترم بهم اطلاع دادند تو ساری کارگاه مشیت الهی است.با خودم گفتم  حتماً ثبت نام کنم، خیلی نگران بودم که حالم بد می‌شه. نمی تونم قدم از قدم بردارم برای سردرهای پی در پی، یا 2 روز کارگاه چطور مداوم بشینم و ترس بسیاری داشتم.

یکی از دوستان نزدیک من هم ثبت نام کرده بود این منو خیلی خوشحال کرد که کنارم هست که حال ام بد می‌شه حداقل یکی باشه هر چند دخترم هم بود.

کارگاه شروع شد و جناب قورچیان شروع به صحبت کردند هر کلمه ی که می‌گفتند هر جمله ی که دربارۀ ایمان و خدا می‌گفتند درون من حالت شکفته شدن را داشت و ولع شنیدن.

حس و حال این حال درونی ام را درک نمی کردم این شور و اشتیاق این حالت ضعف یا به پرواز درآمدنش از چیست، یک انرژی به جریان افتاده بود.

دلم می‌خواست بیشتر به این حالت های درونی ام فکر کنم تا به سردردهای دستام به جریان افتاده بود و شیرین ترین و اولین تجربه ام شد. دومین بار تو کارگاه شفای زخم 8 در تهران شرکت کردم باز هم با اصرار فراوان دخترم، نگران بودم که ترس و دلهره تو جاده چطور قراره سپری بشه برای من.

انگار خدا و روح برای من چیزی دیگری می‌خواستند که ذهن من اندازۀ فکر کردن و اندیشیدن نداشت. کارگاه شروع شد.

جناب قورچیان برای شروع صحبت هایی رو داشتند و بعد سؤال کارگاه رو در پیش گرفتن و تو کارگاه دستیاران ایشون به همه قلم و کاغذ دادند برای نوشتن. سؤال هایی که گفته می‌شد و جواب هایی که من می‌دادم و با گویه ی شدید.

روز اول گذشت. شد شب خرابات ام. اولین کارم این بود که تمام داروهای خودم رو تو کیسه ی زباله انداختم. بدون هیچ فکری و بدون هیچ ترسی. روز دوم کارگاه هم برای من بسیار سخت گذشت زیرا داشتم با یک من جدید از خودم آشنا می‌شدم و من قدیمم دچار تزلزل شده بود و هیچ آگاهی از این حال و احوالاتم نداشتم.

کارگاه تموم شد و من با حال خراب برگشتم، یادم هست 2 هفته کامل شب و روز، وقت بی وقت گریه می‌کردم از این که با خودم چه کردم. حالا از روی آگاهی یا ناآگاهی.

هزاران سؤالی که در مغزم بود و من نمی تونستم بیان کنم. شروع کردم به نوشتن از دوران کودکی ام تا به اون لحظه.

می‌نوشتم باز هم درکی نداشتم از درسی که راهبرم داده بودند. این که من قدم بر داشته بودم برای شفای خودم و معجزه هم اتفاق افتاده بود، منی که 5 ماه درگیر دارو و بستری شدن در بیمارستان و یک دوره از دُز پایین برای ضایعاتی در سرم شیمی درمانی شدم.

بخاطر لمس شدن سمت چپ بدنم، مایع نخاع از کسر گرفته بودند و یک سری آزمایشات رفته بود به آلمان و درگیر وارد و ترس از این که بعدها وحی پیش بیاد برای من. با قدم برداشتم ام معجزه رخ داد.

تا کارگاه شفاء زخم 14 پی در پی شرکت کردم هر بار می‌فهمیدم که چه به سر خودم آوردم با ترس‌ها- مقاومت‌ها انکارها- با نداشتن‌ها- نادیده گرفتن‌ها- ضعف‌ها- خیلی دردآور بود که بعد از سال‌ها متوجه بشی که همه اش راه رو اشتباه رفتی.

یعنی تیکه تیکه از بند بند وجود آدم زیر اون همه ناآگاهی‌ها خورد می‌شه. ولی با همه ی دردها دوست داشتم تغییر کنه از درون و روحی که از جانب خداوند در من دمیده شده و من تا به این لحظه هیچ آگاهی نداشتم همراه شدم.

هر بار جناب قورچیان در کارگاه هایی که برگزار می‌کردند در طی اون 2 روز تدریس می‌کردند.

من شدم یک کودکی که تازه وارد پیش دبستانی شد و نابلده نابلده. وقتی می‌گفتند، ترس‌ها- ریشه از خانواده است درک نمی کردم؛ می‌گفتند یک زن باید قدرت مالی داشته باشد درک نمی کردم ]ذهنم این بود وقتی که یک زن تشکیل خانواده داده خوب همسر موظف است برای تمام مسئولیت های زندگی) دقیقاً درست گفته بودند که ترس‌ها ریشه از خانواده است.

در اصل تمام شکل گیری‌ها از خانواده است. اول از خانواده شروع می‌شه. مادری که تمام خشم‌ها- عقده‌ها- بی ارزشی‌ها رو برای این که از پدر و مادر طرد شده بود و رهاش کرده بودند مطمئناً از روی ناآگاهی همه ی این زخم‌ها را به فرزندش انتقال داده و من اون فرزند بودم[ و اون زخم‌ها در زندگی مشترک تأثیر گذاشت که با ترس با ضعف زندگی کنم و من تماماً در کارگاه های شفاء زخم جناب قورچیان آموختم.

هیچ شناختی از درون ام نداشتم.

سال های سال از درون آشفته و از بیرون عالی، از درون غمگین و بیرون شاد و هیچ کس این حال مرا نمی فهمید. تو مسیر معنا دو بار نفس کشیدن را تجربه کردم؛ زنده شدم.

چقدر نادانسته به خودم ظلم کردم .

برای دیگران زندگی کردم این همه سال، پس خودم چی؟خواسته های من چی؟ ارزش های من! هدفی که گم اش کرده بودم.

زندگی کردن رو هم خطی خطی کرده بودم در اثر اون مقاومت‌ها اون آسیب های درونی اون زخم های که هیچ آگاهی نداشته ازشون.

خدا رو بابت پیدا شدنم در خود حقیقی و راهبرمون جناب قورچیان سپاس‌گزارم و امیدوارم من نوعی برای وجود نازنین خودش برای شناخت درونی خودش که دور افتاده از اصل خویش قدم بردارند در این مسیر و حالا که در این زمان پیام آوری هست برای دادن آگاهی برای دریافت شور و شوق داشته باشیم آزاد کنیم اون من های کذائی درونی را.

شهوت رانی- کینه- نفرت- انتقام- عقده های تلمبار شده ای- درونی- ترس- و تمام زخم هایی که در درون تک تک ما انسان های روی زمین هست باید برای رشد و تغییر قدم بردارم از شکلی به شکل دیگر درد وجود دارد اما شیرین است جائی که روح با من همراستا می‌شود و از دل اون همه زخم‌ها شکفته می‌شود و رنج هایی که به گنج مبدل می‌شود.

روح به پرواز در می‌یاد. ما باید پرواز را یاد بگیریم و دو بال پرواز را با دید باز و چشم دل باید پذیرا باشیم. بال پرواز من از من حقیقی شروع شد و پرواز کردن را از جناب قورچیان راهبر پرتلاشم آموختم.

مطمئنم هر چند تو این مسیر سراشیبی هست- سر درگمی هست- چالش هست اما با آگاهی که کسب می‌کنم در این مسیر.

حرکت می‌کنم و قدم برمی دارم. به امید خداوندگارم با آموزه های که از راهبرم می‌آموزم و تغییرات درونی ام موجب شود جهان اطرافم تغییر کند من فقط و فقط برای تغییر خودم تلاش می‌کنم و آگاهی دریافت می‌کنم و روی زخم هایی که هر روز یک دستاورد جدید دارد برای من کار می‌کنم. باشد با تغییر من جهانم را رشد یافته شاهد باشم.

متشکرم از روح ام که مرا در این مسیر قرار داد و تسلیم اراده ای خداوندی هستم که مرا خلق نمود.

متشکرم از راهبرم جناب آقای فراز قورچیان راه شون همواره پر نور و عشق جاری

 

 

Blog_Yeksad Vafadar 10

دور بودن از پسرم برای من زجرآورترین حالت ممکن زندگی بود

یک شب با صدای خشش صدای جاروی رفتگر و صدای اشکهایم درهم شکستم.

در اتاق تنگ و تاریک. ترس از تنهایی چقدر سخت بود. دوری از فرزندم، اون فقط چهار سال داشت و دور بودن از پسرم برای من زجرآورترین حالت ممکن زندگی بود. هر کاری می‌کردم نمی تونستم خودم را متقاعد کنم که اون الان پیش پدرش و مادربزرگشه.

احساس من این بود که از همون روزهای اول جدایی، گناهکارترین انسان روی کرۀ زمین هستم و شرم تمام وجودم را گرفته بود. به دلیل این که پسرم از من دور شده بود، قصه نبودن فرزندم باعث می‌شد شبانه روز فقط گریه کنم. هیچ کاری از دستم برنمی آمد.

دیگه واقعاً توان ماندن نداشتم. احساس می‌کردم وجودم دیگه بیش از حد اضافی هست ولی هیچ وقت دلم نمی خواست جدا بشم. درسته که 9 سال زندگی خیلی سختی رو گذروندم و همیشه دعوا و کتک کاری بود ولی می‌گفتم من باید زندگی کنم به خاطر پسرم.

همش فکر میکردم همه چیز درست می‌شه ولی هر روز بدتر و بدتر می‌شد. فکر می‌کردم خیلی دوست داشتم زیاد تو زندگی همیشه می‌خواستم بهترین باشم دریغ از این که ذره ای تغییر مثبت اتفاق بیفته با جنون تمام زندگی را ترک کردم.

از روی لجبازی که 9 سال سر هر اتفاقی کلمه طلاق را می‌شنیدم. التماس خواهشهای من بی فایده بود همیشه از نظر خودم مورد بی مهری خیلی زیادی قرار می‌گرفتم همیشه من را مقصر می‌دونست. من هم سعی می‌کردم با محبت بیش از اندازه زندگی را پیش ببرم دریغ از کلی خشم و کینه ای که خودم ازش آگاه نبودم فکر می‌کردم اگر جدا بشم و بزارم همه چیز رو و بیام درست می‌شه.

ولی نابود شدم و روزهای خیلی سخت من از سال های سال پیش شروع شد. تمام وجودم پر شده بود از خشم کینه، حسرت، آه، نفرت ولی باز هم همیشه به هم وصل بودیم. هر وقت اراده می‌کرد من در اختیارش بودم، پیش خودم می‌گفتم من عاشق هستم و غیر از این آدم کسی را نمی دیدم.

اصلاً متوجه نبودم چه آسیبهای زیادی دارم به خودم می زنم.

این باور غلط را ملکه ذهنم کردم که قطعاً باید به زندگیم برگردم. پس کاملاً حق با دیگرانه من اشتباه ترین کار ممکن را انجام دادم و جدایی من بالاترین گناه روزگارم بوده و اشتباهترین آدم دنیا هستم برای تصمیمی که گرفته بودم پس دوباره برمی گردم و دقیقاً مثل یک عروسک خیمه شب بازی با روح و روانم بازی می‌کردم و اجازه می‌دادم تمام افسار افکار و زندگیم را دیگران هدایت کنند.

هر روز افسرده تر قرص های بیشتر و خوابیدن در بیمارستان و پنیک زدنم.

بعد دوباره روز از نو و روزی از نو.

من اینقدر توی این باورها فرو رفتم که حتی نمی دیدم که دارم تمام تلاشم را برای فرزندم می‌کنم که همیشه در کنارم خوش باشه. با تمام حال بدی که داشتم هر وقت کنارم بود هر کاری که باید را براش انجام می‌دادم و جالب بود که به پدرش این امید را می‌دادم که خیالت راحت باشه؛ تو به سفر رفتنت برس تو راحت باش من کنار پسرمون هستم.

تفریح بیش از حد، مسافرت، خلاصه که هر چیزی که اراده می‌کرد در اختیارش بود و از طرفی هم پدرش با خیال راحت از جانب این که دیگه خیلی از کارها را نیاز نبود انجام بده متأسفانه هیچ اهمیتی نمیداد.

فکر من این بود که دارم مادری را برای فرزندم تمام می‌کنم و جالبتر این که با وجود این که از پدر فرزندم جدا بودم، باز هم می‌گفتم قند تو دلش آب نشه من باید خودم همه ی مسوولیت فرزندم را داشته باشم.

و پدرش به تفریحاتی که داره برسه با کمال آرامش چون باز هم دوست داشتم آدم خوبه داستان باشم و ظاهرم را حفظ کنم ولی درونم داغون بود.

باید قرص های خیلی زیادی می‌خوردم تا بتونم روز را شب کنم و برعکس تایمی که می‌رسید که فرزندم از کنارم باید می‌رفت دوباره دنیا روی سرم آوار می‌شد و هر روز بدتر و بدتر.

فقط از خدا می‌خواستم نباشم و تحمل دوری فرزندم را نداشتم و از خودم تنفر بودم و خودم را گناهکار ترین می‌دونستم.

سردرگمی های زیادی داشتم. بلاتکلیفی خیلی زیاد؛ بزرگترین درد من همین بود روی زمین و هوا مونده بودم. می‌دونستم که همه چیز بی فایدست و رفتن و برگشتن به اون زندگی یعنی جهنمی چندین برابر.

چون خیلی حس بدی داشتم. فقط روز و شب من شده بود قرص خوردن و خوابیدن که از مرگ هم بدتر بود. مثل خوره خودم را می‌خوردم. گریه کار روز و شبم بود. شب‌ها تا صبح بیدار بودم. با وجود قرص های زیاد اما دیگه همه ی داروها برای من بی اثر بود.

مشکلات هر روز بزرگتر می‌شدن. آدمی که وابستگی تیشه به ریشش زده بود. وابستگی های ناسالم به خانواده. این که من حق زندگی دارم و محکومم به عذاب ولی همه باید بهترین زندگی را داشته باشن.

با کوچکترین مشکلات نابودتر می‌شدم. هر بار به خاطر یه مسئله ایی بیمارستان بودم.

خودم تحمل هیچ رنجی را نداشتم. اصلاً درک نداشتم که مشیت الهی یعنی چی !

حس همه ی فهم و شعورم از بین رفته بود اختلاف هر کسی از اعضای خانوادم که اصلاً به من ربطی نداشت داغونم می‌کرد.

نه بیمارستان جواب دردهای من را می داد و هیچ کجای دیگه و نه هیچ دارویی حتی خودکشی کردن هم دیگه واقعاً به من جواب نمی داد.

الان می‌فهمم که حکمت خدا برای زنده ماندنم چی بود و چرا با وجود اون همه خودکشی و دادن همه شک های زیادی که گرفتم و اون داروهای خیلی قوی که می‌خوردم و حتی اعتیادی که به قرص های خواب پیدا کردم،

باز هم لازم نبود نباشم.

خودم نمی دونم چطور شد که یک دفعه ورق زندگیم بعد از 15 سال برگشت؛ من خیلی راحت دعوت آمدن به کارگاه شفای زخم را پذیرفتم با وجود این که خیلی خسته بودم و اصلاً تصور نشستن یک ساعت یک جا بودن را نداشتم.

پر از رنجش پر از خشم بودم خیلی راحت حتی بدون این که بدونم استاد من یعنی چی؛ سوال می‌کردم راجع به چه چیزی صحبت می‌کنن و می‌گفتم اکی حتماً میام.

دقیقاً یادمه. روز اول به حدی برای من عجیب بود جو کارگاه که از تعجب مونده بودم که استاد چی میگن.

گیج و حیران بودم. ذهن قضاوتگرم در حال پردازش صحبت های استاد بود که وای من واقعاً نمی فهمم چرا باید بشینم با این حجم خستگی این حرف‌ها را بشنوم و لحظه ای که رفتم از ایشون امضاء بگیرم با برخورد خیلی بدی مواجه شدم که شوکه شدم.

حتی تصمیم گرفتم پیاده تا خانه برگردم اما باز هم خدا نخواست و برگشتم تا لحظه آخر بدون هیچ قضاوتی نشستم.

در آخر وقتی ایشون با لبخندشون به من گفتن تو شفا گرفتی همون لحظه بند بند وجودم لرزید مثل یک صاعقه این جمله از دستم عبور کرد و نشست به ته وجودم.

با تمام وجودم پذیرفتم و اون شب اولی بود که من دوباره متولد شدم و استاد از من خواست که مسیر را باید ادامه بدم و من قول دادم که مسیر را ادامه خواهم داد وای باورم نمی شد ورق زندگیم از همون ثانیه های اول برگشت من شب‌ها که می‌خواستم بخوابم به حدی گوشم سوت می‌کشید که سرم را روی بالشت می‌ذاشتم.

در گوش های من انگار صدای طبل تکرار می‌شد ولی صدایی دیگه نبود کلاً صداهای گوشم قطع شد چند روز اول داروهام را می‌خوردم داروهام را کم کم به کل قطع کردم.

منی که فکر می‌کردم یک لحظه بدون کیسه های قرصم نمی تونم زندگی کنم دیگه هیچ قرصی نمی خوردم. بعد از 20 سال سیگارم را به یک باره قطع کردم با زندگی آشتی کردم با مشکلاتم آشتی کردم و پذیرفتم که ما برای رنج کشیدن خیلی چیزها باید به زندگی ادامه بدیم.

با توجه به این که خشم‌ها کینه‌ها و نفرت‌ها تبدیل به عشق شدن کلی تغییرات در زندگی فرزندم هم شکل گرفت و رابطه پسرم با پدرش شفا گرفت و رنج مادر بودن را یاد گرفتم و با تمام وابستگی های ناسالمم خداحافظی کردم.

من زندگیم را مدیون تک تک آموزه های استاد فراز قورچیان هستم. ایشون زندگی من را با خواست خداوند نجات داد.

من عضو گروه من حقیقی شدم و بزرگترین معجزه های زندگیم فعالیتم در کارم هست که هیچ وقت باورم نمی شد بتونم کاری انجام بدم به صورت مداوم و بدون هیچ خستگی و با عشق و امید تمام روزهایم را سپری کنم و انسان موفقی برای کره زمین باشم.

مهمترین مسئله چهل شب من با بسته های آموزشی استاد همراه بودم با لایوهایی که از ایشون می‌دیدم زندگی من کلاً شکل دیگه ای گرفت و مفهوم معناگرا بودن و عملگرا بودن را درک کردم و با تمام وجودم اکنون در حال اجرای آن هستم. س

 

Blog_Yeksad Vafadar 09

دیگه زندگی برام هیچ معنی و مفهومی نداشت

دیگه زندگی برام بی معنی و طاقت فرسا شده بود که تصمیم گرفتم کارگاه های شفای زخم رو بیام.

دو سال پیش در سال 1399 با پیج آقای قورچیان توسط خواهرم آشنا شدم. صحبت های آقای قورچیان به دلم نشست و آن قدر حالم بد بود و تو بی ارزشی کامل داشتم زندگی می‌کردم که به هر طرف که می‌رفتم به بن بست می‌رسیدم.

به هر طوری که بود این کارگاه رو ثبت نام کردم و از وقتی که ثبت نام کردم درد خیلی بدی تو بدن من افتاد و دردی که شبیه زایمان و پوست اندازی بود سه روز تو بستر بودم تا این که روز کارگاه فرا رسید.

با هزاران درد و ناراحتی وارد کارگاه شدم و روز اول رو به فجیع ترین شکل گذروندم خیلی خشم های زیادی رو دیدم. از پدرم از مادرم که سالیان سال داشتم با این خشم‌ها زندگی می‌کردم و نمی دونستم باید باهاشون چکار کنم.

حالم روز اول خیلی بد شد تا اومدم و خرابات نشستم باز هم حال دلم خوب نبود. روز دوم رسید و تکنیک‌ها شروع شد. دونه دونه که تکنیک‌ها گفته می‌شود حال من بهتر و بهتر می‌شد. تا پایان روز دوم تمام اون دردهایی که سراغم اومده بود همه از بین رفت.

من تو کارگاه خدا رو دیدم حضورش رو حس کردم، خودم رو دیدم که با ماسک یه دختر قدرتمند مهربون داشتم زندگی می‌کردم و این نقاب توجه طلبی رو تو خودم دیدم. هر حرفی که از آقای قورچیان می‌شنیدم انگار حرف خداوند بود.

 از اون روز کل زندگیم تغییر کرد. تو این مسیر یاد گرفتم چجوری درست زندگی کنم.

آقای قورچیان بهم یاد داد که عاطفه رو چجوری بدون ماسک و ظاهرسازی زندگی کنم. اولین روزی که وارد کارگاه رو شدم رو هیچ وقت از یادم نمی ره که با چه درد و بی ارزشی وارد شدم.

بله بله دارم جرأتمندی و قدرت فراوانی رو با کمک آقای قوچیان زندگی می‌کنم. من تو ارتعاش پایین فقر بودم و این بسته های آقای قورچیان بود که منو از این ارتعاش پایین نجات داد و بهم یاد داد که دنیای من دنیای فراوانی است.

آقای قورچیان منو با فراوانی خداوند آشنا کرد و خدا رو شاکرم که الان تو این ارتعاش دارم زندگی می‌کنم و ارتعاشم رو ارتقا دادم . بهم یاد دادن چجوری جرأتمندی روز زندگی کنم، چجوری وابستگی های ناسالم رو قطع کنم.

بهم یاد دادن چجوری دستم رو بزارم رو زانوهای خودم و روی پای خودم وایسم و برای خودم قدمی بردارم.

روزی هزار بار شکر می‌کنم خداوند دستم رو گرفت و منو تو این مسیر قرار داد تا بتونم بهتر و درست تر زندگی کنم و خداوند رو در هر لحظه از زندگیم ببینم.

در آخر از خدای خودم تشکر می‌کنم که منو با این مسیر آشنا کرد و از استاد عزیزم تشکر می‌کنم که پای زخمهای ما ایستاد تا ما شفا بگیریم و این مسیر رو باهاشون بیایم.

 

Blog_Yeksad Vafadar 58

او میکشد قلاب را

«او می‌کشد قلاب  را»

سلام. من دختری هستم که پر از زخم، پر از درد، پر از غم، پر از اشک، دختری که درها رو رو خودش بسته

و پشت در نشسته. دختری که  از روشنایی فرار کرد. دختری که خودش دوست نداشت. دختری تنها که پدر و مادرش جدا شدند .

دختری که هر اتفاقی براش افتاد را انداخت تقصیر پدر و مادر . دختری غمگینی که از زخم هاش سوء استفاده می‌کرد.

دختری که فکر می‌کرد خیلی دختر با ایمان و دختری که دنبال چرا بود چرا من چرا من و چرا من و چرا منو دوست ندارند.

دختری که رابطه های اشتباهی با آدم‌ها داشت از آن‌ها گدایی محبت می‌کرد.

دختری که فکر می‌کرد با ایمان

نماز می‌خواند ولی نمی دونست خداشو گم کرده نمی دونسته پشت ترس هاش و سوء استفاده گری از زخم هاش قایم شده و ازشون سوء استفاده می‌کند .

دختری که از پدر و مادر و خواهرش متنفر بود. دختری افسرده که همش حالش بده و فقط دنبال خوشگذرانی و دختری که تا صبح بیداره و ساعت 4 و 5 عصر از خواب بیدار میشه.

دختری تنبلی که هیچ وقت مسئولیت کارهاشو نپذیرفت. دختری که ندید چی کار داره با خودش می‌کنه.

یک روز که هوا طوفانی بود و باران می‌بارید این دختر خسته و عاجز دیگه از خودش از جاش بلند شد. تا یکی وایساد چشماشو باز کرد ابرهای تیره دید تو اون روز که صدای جیغ صدای گریه صدای درد می‌اومد غم داشت قلب رو پاره می‌کرد بلند شد و ایستاد چشماشو باز کرد شروع کرد داد زدن شروع کرد به دیدن خودش.

چقدر زشت شده چقدر بدی کرده چقدر فرار کرد چقدر زخمی شده چقدر زخم هایی داره چه دردهایی داره وقتی دختر خودشو می‌دید فقط گریه می‌کرد نمی تونست فرار کنه نمی دونم چی شده بود این دفعه نمی شد رفت.

نمی شد فرار کرد گریه می‌کرد اشک هایش اومد. ببار باران و ببار باران دختر نشست چشماشو باز کرد.

انگار دیگه اونم  همدرد بود انگار دیگه در و باز کرده بود گریه می‌کرد و غم داشت.

دختر قصه دیگه پذیرفته بود که کل زندگیش مسئولیتش با خودشه چه دردی داشت حس تنهایی می‌کرد. می‌ترسید.

یک روزهایی حالش بد بود تو این حال بدی‌ها دختر یک دفعه نور؛ دید نور بزرگی بود چون همه جا تاریک بود. انگار یکدفعه کسی دست او را کشید. او می‌کشید قلاب را .

دختر از جاش بلند شد دیگر نمی ترسید چون نور زیبایی بود در تاریکی قدم برداشت پا گذاشت تر مسیر او وقتی چشمانشو باز کرد دید تو یه جای خیلی بزرگی که کلی آدم اون جاست دید واضح همه ی رو می‌دید صدای مردی می‌آمد چه صدایی بود چه حرف هایی می‌زد می‌گفت او می‌کشد قلاب را و او می‌گفت تو بیا عزیزم نترس من تو این راه همراهتم، وابستگی هایت را رها کن تا آزاد بشی.

کل آدم های زیبا کنار بودن دستشو گرفته بودن اون صدا دختر و از خواب بیدار کرد صدای او مرد دنیا رو بهم ریخت.

صدای اون مرد به دختر گفت خدا بده برکت . او گفت تو تاریکی تو روزهای ابری قرار یک صبح عالی داشته باشی.

دختر کوچولوی ما بلند شد و ایستاد. او راه خدا را به او یاد داد دختر تو اون تاریکی خداشو پیدا کرد دختر بیدار شد «و او می‌کشد قلاب را»

«کارگاه شفای شفای زخم» دختر صداها رو می‌شنید من تو را دوست دارم و برای این کار به اجازه تو نیاز ندارم دختر درها رو باز کرد دوید تا می‌تونست دوید او آمد او آمد «رفت تو بغل خداش»

«کارگاه شفای زخم» او می‌کشد قلاب را .

اون مرد فرار قورچیان بود که وایستاد بود.

استاد مرسی خیلی دوست دارم مرسی از تک تک بچه های من حقیقی

 

 

Blog_Yeksad Vafadar 57

به شدت خانواده ام رو کنترل میکردم تا اینکه…

سلام می‌خوام براتون از ماجرای آشنایی خودم با مجموعۀ من حقیقی و استاد فراز قورچیان بگم.

یک سال و نیم پیش من خیلی اتفاقی از طریق اینستاگرام با استاد آشنا شدم خیلی به سرعت جذب گفته های استاد شدم، انگار این حرف‌ها همون هایی بود که من باید گوش می‌کردم.

من خیلی آدم زودجوش و استرسی بودم و به شدت نشخوار ذهنی داشتم. بعضی از مواقع یک موضوع رو صد بار توی ذهنم مرور می‌کردم و هر بار مضطرب تر می‌شدم، همیشه نگران دیگران بودم و احساس می‌کردم اگه یک روز خانوادم رو کنترل نکنم حتماً اتفاقی براشون می‌افته.

الان وقتی که به یکسال و نیم پیش خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که دیگه اضطراب ندارم دلشوره ندارم، توقع ندارم شک ندارم، تضاد ندارم، ترس ندارم، نوشخوار ذهنی ندارم و …

دیگه دائم نگران فرزندم و خانواده ام نیستم. می‌دونم خدایی هست که همیشه همراه من و خانوادۀ منه کسی که هیچوقت منو تنها نمی ذاره کسی که همیشه و در همه حال به فکر منه حتی خیلی خیلی بیشتر از خودم با راهبری استاد عزیزم فراز قورچیان، امروز تونستم آدم بهتر و مفیدتری باشم.

امروز خودم رو دوست دارم با هر ظاهر و اخلاق.

به خودم افتخار می‌کنم و احساس ارزشمندی می‌کنم و دیگه چشم انتظار محبت دیگران نیستم.

تمام تلاشم را می‌کنم که دروغ نگم و غیبت و قضاوت نکنم.

از راهبر عزیزم یاد گرفتم که عاشق خودم و خدای خودم باشم همۀ انسان‌ها را بی قضاوت دوست دارم و تمام کسانی رو که روزی از روی ناآگاهی به من زخمی زدن رو می‌بخشم و از خدای خودم ممنونم که منو تو این مسیر قرار داد و با استاد عزیزم آشنا شدم.

با کسی آشنا شدم که بیشتر از همه ی ما به فکرمون هست. گاهی به من زخمی زدن رو می بخشم و از خدای خودم ممنونم که منو تو این مسیر قرارداد و با استاد عزیزم آشنا شدم با کسی آشنا شدم که بیشتر از همه ما به فکرمون هست.

کسی که دلسوزانه ولی با جدیت راه و چاه رو بهمون نشون می‌ده کسی که دیگه اجازه نمی ده به من قبلی من عوضی برگردم و من رو با من حقیقتم آشنا کرد.

بی دریغ به همه شاگردانش عشق می‌ورزه و بی حد بخشندس .

کسی که تا پایان راه با توعه اگه تو از راه خارج نشی.

من به لطف خدا و کمک های راهبر عزیزم امروز دیگه همسری متوقع با انواع و اقسام کمبودها نیستم.

من به لطف خدا و کمک راهبر عزیزم امروز مادری ترسو و نگران و مخرب نیستم.

یاد گرفتم که اول خودم باشم، درست باشم، انسان باشم، ارزشمند باشم، عاشق باشم، بخشنده باشم، عملگرا باشم شجاع باشم، صبور باشم و … تا بتونم همسر و مادر خوب و از همه مهمتر انسان خوبی باشم.

 

 

Blog_Yeksad Vafadar 55

به ظاهر همه چیز خوب بود، اما از درون…

قبل ثبت نام تو کارگاه شفای زخم، خیلی زندگیه آشفته وداغون و فیکی داشتم.

به ظاهر همه چی خوبه ولی از درون پراز خشم وعصبانیت وانتقام بودم راهمو گم کرده بودم همش منتظر بودم چطوری تلافی کنم این زندگیه نکبت بارو. خودمو قربانی کرده بودم. خودمو نادیده میگرفتم. سالها ترس واضطراب ودلهره داشتم که نکنه منو ول کنه بره حس بی ارزشی منو داغون کرد.

چقدر سعی میکردم زن خوبی باشم، خودمو الکی عاشق نشون میدادم.

درونم پراز رنجش بود؛ پراز نفرین

اصلا فکر نمیکردم من چقدر حالم  بد میتونه باشه. همش انگشت اشاره رو همسرم بود و همش گدایی عشق و محبت میکردم.

چقدر خودم رو کوچیک میکردم ، چقدر اجازه دادم همسرم ازم سواستفاده کنه.

خیلی ضعیف بودم ولی تو ظاهر زن زرنگی بودم و همش ادا درمیاوردم که من زن قوی هستم ، من حواسم به زندگیم هست؛ درصورتیکه زن خاک برسری بودم. فقط ۲۹ سال عمرم تو کنترلگری رفت .

همش میپرسیدم چیکارمیکنی ؟کجایی ؟ مادرت چی گفت ؟ مادرت پدرمنو دراورد ! خانواده ات منو بیچاره کردن!

وقتی نگاه میکنم میبینم من از ابتداهم بیارزش وتوسری خور بودم ؛ همش تحقییر شدم ونشستم

خانواده ی همسرم برام تصمیم بگیرن .

همه چی رو ازم گرفتن . خودم مقصر بودم . چقدر ناراحت بودم از پدر ومادرم . از پدرم بخاطر بی عرضگیهاش

وصبوری بیش از حدش.

از مادرم بخاطر کار کردنش و وقت نزاشتنش و نادیده گرفتنهاش و خستگیهاش واضافه کاریهاش

همشون رو من تاثییرگذاشته بودن که دقیقا منم مادرمو زندگی کردم .

هیچی نداربودم….

بعد از کارگاه شفای زخم زندگیم عوض شد، تونستم خیلی چیزها رو یادبگیرم.

۱.سواد رابطه رو یاد گرفتم

۲.خودمو بخشیدم

۳.پدر ومادرم وبخشیدم

۴.همسرمو بخشیدم

۵.پدرشوهر ومادرشوهرمو بخشیدم

۶. خدارو پیدا کردم

۷.ایمان وقدرت وپیدا کردم

۸.رفتم تو دل ترسهام

۹.از هوای نفس شهوت نجات پیدا کردم

۱۰ طاهایی که ازم دزدیدن وپس گرفتم

۱۱.حدومرزمو با ادمها شناختم

۱۲. تربیت معنوی شدم پای خودم ایستادم

۱۳.مقاومتهامو شناختم

۱۴.بی ارزشیهامو پیدا کردم

۱۵.رفتارجرعتمندانه پیداکردم

۱۶. با نه گفتن مشکلی ندارم

۱۷.وابستگیهامو یکی یکی قربانی کردم

۱۸. کیست تخمدانم خوب شد

۱۹.کیست سینه ام شفا پیدا کرد

۲۰. چشمهام شفا پیدا کرد ۶ماه درد داشتم

۲۱.خشمهام فرو کش شد

۲۲. عشق ورزیدن بدون منت وتوقع ویادگرفتم

۲۳. برای هر کاری معناشو پیدا میکنم و فهمیدم زندگی همش با معناست

۲۴. رابطه ام با دخترم شفا پیدا کرد همش جنگ داشتم

۲۵. زنانگیم شفا پیدا کرد

۲۶.تکلیف خونه ی مادرم مشخص شد. سند صادرشد به اسمم

۲۷.دیگه هیچ کسی راهزنی نمیکنه

۲۸.درک وشعورومعرفتم رفت بالا

۲۹. دیگه تو خونه ورختخوابم غریبه نیستم

۳۰. دنبال انتقام نیستم

۳۱. دعای دسته جمعی رو یادگرفتم

۳۲. از تاریکی دیگه فرار نمیکنم

۳۳. مشیت الهی رو متوجه میشم اراده ی خداوند وحس میکنم ندای درونمو میفهمم

۳۳. وجدانم بیدارشد ازخواب بیدارشدم خودمو به خواب نمیزنم

۳۴.ذهنم کمتر دنبال قضاوت میگرده

۳۵. درسمو شروع کردم تواناییهامو شناختم

  1. خدمت صادقانه رو یادگرفتم

۳۷. رفتاردرست وانجام میدم وترس از قضاوت ندارم

۳۸. ادمها میان یه تیکه ایی از منو بهم نشون بدن

۳۹. شاگردی رو اموختم

4۰. سپایگزاریه با عشق یادگرفتم

41.سرعت وجهشمم زیادشده

42.دخترم تونست بعد ۵ سال از رابطه ناسالم بیاد بیرون

43.وسواسم از بین رفت

و و و و کلی اتفاق فوق العاده ی دیگه.

بعد از شرکت من در کارگاه شفای زخم و دیدن تاثیراتش، افراد زیادی رو همراه خودم به کارگاه شفای زخم آوردم من جمله: همسرم، دخترم، برادرم، چندتا از بچه ها باشگاه و همسرشون وخانوادهاشون، اکثر دوستهام وخواهر وبرادراشون و کلا تمام کسانیکه با من درارتباط هستن پیج استاد رودارن.

جملات استاد قورچیان رو در اعماق وجودم هک کردم.

جملاتشون  روح انسان رو جلا میده:

انجام بده

یه قدم برای خودت بردار

اومیکشد قلاب را

از همه مهمتر ، همه چیز بین تووخدا پیش میره

شفا تنهایی رخ میده.

 

همین امروز که دارم برای شما این را مینویسم، یکی زنگ زد وازم سوال کرد:

من خودمو جلوی ایینه میبینم

حس شهوت پیدا میکنم !!

تنها جمله ایی که گفتم این بود که یه جایی هست که میتونه جواب این سوالتو بده به نام کارگاه شفای زخم

وقتی این کارگاه زندگیه منو نجات داده زندگیه تو رم نجات میده

اب دستت بزارکنار برو ثبت نام کن

 

بهش گفتم من پارسال هرچی کارکردم فقط پول کارگاه دادم

وخیلی خوشحالم که رفتم تو فراوانی وثروت معنوی ومادی

به کسانیکه نیومدن میگم حیفه که با احساس بی ارزشی بمیرید .

برید راه نجات هست

بزارید تمام گره ها و بیماریهاتون شفا پیدا کنه .

برید تورو خدا این راه وجدی بگیرید

کارگاه شفای زخم

سفینه ی نجات من شد برای شماهم میشه.

Blog_Yeksad Vafadar 54

خیانت سرآغاز زندگی من بود

قبل از شرکت در کارگاه شفای زخم از طرف شخصی خیانت دیده بودم

خیلی حالم بد بود و دوسال تو افسردگی بودم . کارم شده بود گریه.

دیگه فعالیت خاصی نداشتم ، ورزش نمی کردم ، تا بهم حرف میزدن سریع گریه میکردم و حوصله هیچ کسی  رو نداشتم . خیلی خشم داشتم ، عصبی بودم . خیلی زیاد پر توقع بودم  ، حسادت زیادی داشتم.

با کسی تو صلح نبودم و از همه طلبکار بودم ، خیلی قضاوتگر بودم ،پرخاشگر بودم.

استقلال مالی نداشتم و همه مسئولیتامو گردن همسرم انداخته بودم و هیچ حرکتی نمیکردم . نمیتونستم به کسی عشق بدم . برای همه خدایی میکردم و ایمانم ضعیف بود .

وقتی عصبی میشدم گردن درد شدید میگرفتم و با قرص خوردنم آروم نمیشد . شهوترانی میکردم و وابستگی شدیدی داشتم .

بعد از کارگاه شفای زخم اتفاقات زیادی برام افتاد .

دیگه شهوترانی نمیکنم – آرامشمو پیدا کردم – اطرافیانمو بخشیدم – قضاوتام ، حسادتام ،توقعاتم شفا گرفته – عادتهای بد خودم رو ترک کردم – عشق به خود و خدای خود و اطرافیانم دارم.

عملگرایی و استقلال مالی پیدا کردم – نشخوار فکری ندارم – انرژیم مثبت شده – دیگه عصبی نیستم و خشمی ندارم – دیگه گردن درد عصبی ندارم – شاگرد بودن را یاد گرفتم.

حتی موفق شدم که همسرم – برادرزاده ام و همسرش و  دوستانم رو با خودم به کارگاه بیاورم.

در طول زندگیم، خیلی از جملات استاد قورچیان رو با خودم تکرار میکنم .

تو کافی هستی -حقیقت تو را آزاد میکند – قهرمان زندگی خودت باش – کسی که بی رحمی بلد نیست ، رحمش دروغ و ضعف است – دست از اثبات خودت بردار.

اگر بخوام با افرادی که کارگاه شفای زخم رو تجربه نکردند صحبت کنم ، بهشون میگم که اگه تو‌زندگیت چیزی باشه که با تمام وجودت بخوای ،  اما عقیده داری امکان نداره که اتفاق بیفته تو کارگاه شفای زخم معجزه میشه و نشدنی  شدنی میشه.