دور بودن از پسرم برای من زجرآورترین حالت ممکن زندگی بود

یک شب با صدای خشش صدای جاروی رفتگر و صدای اشکهایم درهم شکستم

در اتاق تنگ و تاریک. ترس از تنهایی چقدر سخت بود. دوری از فرزندم، اون فقط چهار سال داشت و دور بودن از پسرم برای من زجرآورترین حالت ممکن زندگی بود. هر کاری می‌کردم نمی تونستم خودم را متقاعد کنم که اون الان پیش پدرش و مادربزرگشه.

احساس من این بود که از همون روزهای اول جدایی، گناهکارترین انسان روی کرۀ زمین هستم و شرم تمام وجودم را گرفته بود. به دلیل این که پسرم از من دور شده بود، قصه نبودن فرزندم باعث می‌شد شبانه روز فقط گریه کنم. هیچ کاری از دستم برنمی آمد.

دیگه واقعاً توان ماندن نداشتم. احساس می‌کردم وجودم دیگه بیش از حد اضافی هست ولی هیچ وقت دلم نمی خواست جدا بشم. درسته که 9 سال زندگی خیلی سختی رو گذروندم و همیشه دعوا و کتک کاری بود ولی می‌گفتم من باید زندگی کنم به خاطر پسرم.

همش فکر میکردم همه چیز درست می‌شه ولی هر روز بدتر و بدتر می‌شد. فکر می‌کردم خیلی دوست داشتم زیاد تو زندگی همیشه می‌خواستم بهترین باشم دریغ از این که ذره ای تغییر مثبت اتفاق بیفته با جنون تمام زندگی را ترک کردم.

از روی لجبازی که 9 سال سر هر اتفاقی کلمه طلاق را می‌شنیدم. التماس خواهشهای من بی فایده بود همیشه از نظر خودم مورد بی مهری خیلی زیادی قرار می‌گرفتم همیشه من را مقصر می‌دونست. من هم سعی می‌کردم با محبت بیش از اندازه زندگی را پیش ببرم دریغ از کلی خشم و کینه ای که خودم ازش آگاه نبودم فکر می‌کردم اگر جدا بشم و بزارم همه چیز رو و بیام درست می‌شه.

ولی نابود شدم و روزهای خیلی سخت من از سال های سال پیش شروع شد. تمام وجودم پر شده بود از خشم کینه، حسرت، آه، نفرت ولی باز هم همیشه به هم وصل بودیم. هر وقت اراده می‌کرد من در اختیارش بودم، پیش خودم می‌گفتم من عاشق هستم و غیر از این آدم کسی را نمی دیدم.

اصلاً متوجه نبودم چه آسیبهای زیادی دارم به خودم می زنم.

این باور غلط را ملکه ذهنم کردم که قطعاً باید به زندگیم برگردم. پس کاملاً حق با دیگرانه من اشتباه ترین کار ممکن را انجام دادم و جدایی من بالاترین گناه روزگارم بوده و اشتباهترین آدم دنیا هستم برای تصمیمی که گرفته بودم پس دوباره برمی گردم و دقیقاً مثل یک عروسک خیمه شب بازی با روح و روانم بازی می‌کردم و اجازه می‌دادم تمام افسار افکار و زندگیم را دیگران هدایت کنند.

هر روز افسرده تر قرص های بیشتر و خوابیدن در بیمارستان و پنیک زدنم

بعد دوباره روز از نو و روزی از نو.

من اینقدر توی این باورها فرو رفتم که حتی نمی دیدم که دارم تمام تلاشم را برای فرزندم می‌کنم که همیشه در کنارم خوش باشه. با تمام حال بدی که داشتم هر وقت کنارم بود هر کاری که باید را براش انجام می‌دادم و جالب بود که به پدرش این امید را می‌دادم که خیالت راحت باشه؛ تو به سفر رفتنت برس تو راحت باش من کنار پسرمون هستم.

تفریح بیش از حد، مسافرت، خلاصه که هر چیزی که اراده می‌کرد در اختیارش بود و از طرفی هم پدرش با خیال راحت از جانب این که دیگه خیلی از کارها را نیاز نبود انجام بده متأسفانه هیچ اهمیتی نمیداد.

فکر من این بود که دارم مادری را برای فرزندم تمام می‌کنم و جالبتر این که با وجود این که از پدر فرزندم جدا بودم، باز هم می‌گفتم قند تو دلش آب نشه من باید خودم همه ی مسوولیت فرزندم را داشته باشم.

و پدرش به تفریحاتی که داره برسه با کمال آرامش چون باز هم دوست داشتم آدم خوبه داستان باشم و ظاهرم را حفظ کنم ولی درونم داغون بود.

باید قرص های خیلی زیادی می‌خوردم تا بتونم روز را شب کنم و برعکس تایمی که می‌رسید که فرزندم از کنارم باید می‌رفت دوباره دنیا روی سرم آوار می‌شد و هر روز بدتر و بدتر.

فقط از خدا می‌خواستم نباشم و تحمل دوری فرزندم را نداشتم و از خودم تنفر بودم و خودم را گناهکار ترین می‌دونستم.

سردرگمی های زیادی داشتم. بلاتکلیفی خیلی زیاد؛ بزرگترین درد من همین بود روی زمین و هوا مونده بودم. می‌دونستم که همه چیز بی فایدست و رفتن و برگشتن به اون زندگی یعنی جهنمی چندین برابر.

چون خیلی حس بدی داشتم. فقط روز و شب من شده بود قرص خوردن و خوابیدن که از مرگ هم بدتر بود. مثل خوره خودم را می‌خوردم. گریه کار روز و شبم بود. شب‌ها تا صبح بیدار بودم. با وجود قرص های زیاد اما دیگه همه ی داروها برای من بی اثر بود.

مشکلات هر روز بزرگتر می‌شدن. آدمی که وابستگی تیشه به ریشش زده بود. وابستگی های ناسالم به خانواده. این که من حق زندگی دارم و محکومم به عذاب ولی همه باید بهترین زندگی را داشته باشن.

با کوچکترین مشکلات نابودتر می‌شدم. هر بار به خاطر یه مسئله ایی بیمارستان بودم.

خودم تحمل هیچ رنجی را نداشتم. اصلاً درک نداشتم که مشیت الهی یعنی چی !

حس همه ی فهم و شعورم از بین رفته بود اختلاف هر کسی از اعضای خانوادم که اصلاً به من ربطی نداشت داغونم می‌کرد.

نه بیمارستان جواب دردهای من را می داد و هیچ کجای دیگه و نه هیچ دارویی حتی خودکشی کردن هم دیگه واقعاً به من جواب نمی داد.

الان می‌فهمم که حکمت خدا برای زنده ماندنم چی بود و چرا با وجود اون همه خودکشی و دادن همه شک های زیادی که گرفتم و اون داروهای خیلی قوی که می‌خوردم و حتی اعتیادی که به قرص های خواب پیدا کردم،

باز هم لازم نبود نباشم.

خودم نمی دونم چطور شد که یک دفعه ورق زندگیم بعد از 15 سال برگشت؛ من خیلی راحت دعوت آمدن به کارگاه شفای زخم را پذیرفتم با وجود این که خیلی خسته بودم و اصلاً تصور نشستن یک ساعت یک جا بودن را نداشتم.

پر از رنجش پر از خشم بودم خیلی راحت حتی بدون این که بدونم استاد من یعنی چی؛ سوال می‌کردم راجع به چه چیزی صحبت می‌کنن و می‌گفتم اکی حتماً میام.

دقیقاً یادمه. روز اول به حدی برای من عجیب بود جو کارگاه که از تعجب مونده بودم که استاد چی میگن.

گیج و حیران بودم. ذهن قضاوتگرم در حال پردازش صحبت های استاد بود که وای من واقعاً نمی فهمم چرا باید بشینم با این حجم خستگی این حرف‌ها را بشنوم و لحظه ای که رفتم از ایشون امضاء بگیرم با برخورد خیلی بدی مواجه شدم که شوکه شدم.

حتی تصمیم گرفتم پیاده تا خانه برگردم اما باز هم خدا نخواست و برگشتم تا لحظه آخر بدون هیچ قضاوتی نشستم.

در آخر وقتی ایشون با لبخندشون به من گفتن تو شفا گرفتی همون لحظه بند بند وجودم لرزید مثل یک صاعقه این جمله از دستم عبور کرد و نشست به ته وجودم.

با تمام وجودم پذیرفتم و اون شب اولی بود که من دوباره متولد شدم و استاد از من خواست که مسیر را باید ادامه بدم و من قول دادم که مسیر را ادامه خواهم داد وای باورم نمی شد ورق زندگیم از همون ثانیه های اول برگشت من شب‌ها که می‌خواستم بخوابم به حدی گوشم سوت می‌کشید که سرم را روی بالشت می‌ذاشتم.

در گوش های من انگار صدای طبل تکرار می‌شد ولی صدایی دیگه نبود کلاً صداهای گوشم قطع شد چند روز اول داروهام را می‌خوردم داروهام را کم کم به کل قطع کردم.

منی که فکر می‌کردم یک لحظه بدون کیسه های قرصم نمی تونم زندگی کنم دیگه هیچ قرصی نمی خوردم. بعد از 20 سال سیگارم را به یک باره قطع کردم با زندگی آشتی کردم با مشکلاتم آشتی کردم و پذیرفتم که ما برای رنج کشیدن خیلی چیزها باید به زندگی ادامه بدیم.

با توجه به این که خشم‌ها کینه‌ها و نفرت‌ها تبدیل به عشق شدن کلی تغییرات در زندگی فرزندم هم شکل گرفت و رابطه پسرم با پدرش شفا گرفت و رنج مادر بودن را یاد گرفتم و با تمام وابستگی های ناسالمم خداحافظی کردم.

من زندگیم را مدیون تک تک آموزه های استاد فراز قورچیان هستم. ایشون زندگی من را با خواست خداوند نجات داد.

من عضو گروه من حقیقی شدم و بزرگترین معجزه های زندگیم فعالیتم در کارم هست که هیچ وقت باورم نمی شد بتونم کاری انجام بدم به صورت مداوم و بدون هیچ خستگی و با عشق و امید تمام روزهایم را سپری کنم و انسان موفقی برای کره زمین باشم.

مهمترین مسئله چهل شب من با بسته های آموزشی استاد همراه بودم با لایوهایی که از ایشون می‌دیدم زندگی من کلاً شکل دیگه ای گرفت و مفهوم معناگرا بودن و عملگرا بودن را درک کردم و با تمام وجودم اکنون در حال اجرای آن هستم. س

 

4 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها