سرفصل ها:
-
نمایی کلی از زندگی کارل گوستاویونگ
-
دوران نوجوانی و جستجوگری
-
دانشکده پزشکی و تصمیم برای تخصص
-
دوران شاگردی و کارآموزی
-
روان کاوی و دوستی با فروید
-
آثار کارل گوستاویونگ
نمایی کلی از زندگی کارل گوستاویونگ
یونگ در سال ۱۸۷۵ در کسویل ،روستایی در یکی از کانتون های آلمانی زبان سوئیس به نام تورگوویا ،در شمال شرقی این کشور متولد شد.پدر او یک کشیش پروتستان بود.زمانی که شش ماه داشت خانواده اش به لوفن که اقامتگاه معاون اسقف ناحیه بود و بر فراز آبشار رودخانه راین قرار داشت کوچ کردند.
یونگ دوران کودکی ناشادی را گذرانید.تنش های ناشی از مشکلات زناشویی والدین خود را احساس می کرد و معمولاً خیلی تنها بود.
مدرسه برایش ملال آور بود و حتی در ۱۲ سالگی تا مدتی به علت حمله های شبه صرع ،خود را ازرفتن به آن معاف کرد اما چون دریافت ،این وضعیت او رنج زیادی را به پدرش تحمیل می کند با اراده ی خویش بر آن غلبه کرد و با انگیزه ی بیشتر به مدرسه بازگشت.
از آنجا که پدر او کشیش بود ،یونگ به کلیسا می رفت اما این کار را دوست نداشت و با پدر خود وارد مجادلات مذهبی تلخی می شد.به هر حال از پدر خود زبان لاتین را آموخت که امتیازی برای او نسبت به همکلاسانش محسوب می شد.
سرگرمی های عمده ی یونگ در دوران کودکی و نوجوانی جستجو در طبیعت و خواندن کتاب هایی بود که خود آنها را برمی گزید؛نمایشنامه،شعر،تاریخ و فلسفه.یونگ با وجود همه ی مشکلات خویش،کارکرد خوبی در دبیرستان داشت و برای تحصیل پزشکی به شهر بازل رفت.در واقع او اشتیاق زیادی برای پزشک شدن نداشت لیکن با آگاهی از اینکه به عنوان پسر یک کشیش متوسط الحال روستایی ،باید زندگی خود را اداره کند به دنبال آموختن پزشکی رفت اما در پرتوی یک شعاع روشنی بخش یا چیزی شبیه به آن،چنانکه در پایان عمر طولانی خویش از آن لحظه به یاد می آورد،هنگامی که برای نخستین بار یک کتاب مشروح روان پزشکی را گشود،ملاحظه کرد که این نظامی است که در آن علائق دوگانه ی او می تواند با هم جریان یابد.
به گفته ی خود او،اینجا (روان پزشکی) حوزه ی تجربی مشترک بین واقعیات زیست شناختی و روحانی که آن را همه جا جُسته و نیافته بودم وجود داشت ،اینجا بود که تماس طبیعت و روح تبدیل به واقعیت می شد.
بنابراین وی دورنمای پیشرفت چشمگیر مادی را که در مسیر اصلی پزشکی برای او قابل انتظار بود نادیده گرفت و در سال ۱۹۰۰ دستیار روان پزشکی در بیمارستان روانی بورگهولتزلی در زوریخ و زیر نظر اویگن بلویلر به کار پرداخت.
در نتیجه روان پزشکی برای یونگ این فرصت را فراهم آورد که وجه بنیادیِ منشِ خود را آشتی دهد.وی از همان آغاز احساس کرد که برای فهم کامل روان پزشکی ،علاوه بر حقایق عینی،ادراک ذهنی پزشک هم ضروری است.
این تعامل بین جهان عینی و ذهنی،این ندا برای ((کل شخصیت)) بود که او را به صورتی مقاومت ناپذیر به سوی خود می کشید و به پیشبرد فهم اواز فرآیندهای روانی تداوم می بخشید.
وی پس از پایان دوره ی دستیاری به عنوان سرپزشک ادامه کار داد.علاوه بر بلویلر که استاد اصلی وی بود یونگ به مدت ۶ماه در پاریس زیر نظر پیرژانه،شاگرد و جانشین شارکو مطالعاتی را انجام داد.
از کسان دیگری که یونگ از آنان آموخت می توان از آلفرد بینه و تئودور فلورنوی نام برد.
یونگ به سرعت علاقه ای پابرجا به اختلالات روان پریشانه پیدا کرد.از آنجا که بلویلر به شناخت عمیق بیماران و ایجاد رابطه درمانی با آنان اهمیت می داد،با آگاهی از دستاوردهای فروید؛یونگ را تشویق کرد که خود و همکارانش را با کار زیگموند فروید آشنا سازد.البته توجه یونگ به فروید پیش از این آغاز شده بود.
به اصطلاح خودش ((پرسش سوزاننده)) برای او این بود که “واقعاً درون بیمار روانی چه می گذرد؟” این چیزی بود که در آن زمان نمی فهمیدم و هیچ یک از همکارانم نیز به چنین مسائلی توجه نداشتند.
استادان روان پزشکی به آنچه باید بیمار می گفت علاقه نداشتند و همّ خود را صرف تشخیص بیماری یا شرح نشانه های آن و تهیه آمار می کردند.از دیدگاه معمول بالینی در آن زمان،شخصیت انسان بیمار یعنی فردیت او ابداً مطرح نبود،از این نظر فروید برایم اهمیت زیادی یافت به ویژه به سبب پژوهش های بنیادیش درباره ی
روانشناسی هیستری و رویاها.عقاید او راه نزدیک تر بررسی و درک موارد فردی را به من نشان داد.با آنکه فروید خود متخصص مغز و اعصاب بود،روان شناسی را به روان پزشکی شناساند.
یونگ در مسیر شناسایی و شناساندن فروید پیش رفت و اهمیت افکار او را خاطر نشان کرد.نخستین مبادله ی ثبت شده ی نامه ها بین این دو پیشگام روان شناسی نوین ژرفا در سال ۱۹۰۶،پیش در آمدی به رابطه ای بود که شدت خلاقیت آن متناسب با شدت تلخی و رنجی بود که این رابطه با آن خاتمه یافت.
یونگ در سال ۱۹۰۳ با دوشیزه ی ثروتمندی به نام “اِما روشنباخ” ازدواج کرد که بعدها از او صاحب ۵ فرزند شد.در همین ایام در خانه ی بزرگی که طرح آن را خود ریخته بود و در کنار دریاچه ی کوسناخت قرار داشت مستقر شده بود.
از نظر حرفه ای به عنوان دومین فرد در بورگهولتزلی و استاد در دانشگاه زوریخ موفق بود و سپس درست همان گونه که در سال ۱۹۰۰ دورنمای روشن موفقیت مادی و اجتماعی در مسیر اصلی پزشکی را با رفتن به دنبال روان پزشکی نادیده گرفت،در سال۱۹۰۹ نیز با استعفاء از بورگهولتزی و پرتاب قرعه ی سرنوشت خود به سوی نظام جدید و بحث انگیز روانکاوی ،همان کار را انجام داد.
به این ترتیب او بیشتر وقت خود را در جهت شکل دادن به خطوط اساسی نظریات خویش،نویسندگی،مسافرت و روانکاوی بیماران خصوصی صرف کرد لیکن تا ۱۹۱۲ به عنوان استاد روان پزشکی در دانشگاه زوریخ به تعلیم دانشجویان ادامه داد.
تا مدت ها فروید با یونگ همچون پسرش و یک حواری برگزیدهرفتار می کرد.در عین حال یونگ با جنبه هایی از فرضیه فروید موافق نبود.به ویژه کوشش او را برای تقلیل همه ی رویدادهای ناخودآگاه به سائق های جنسی نمی پسندید.یونگ معتقد بود که ناخودآگاه جایگاه کوشش ها و رقابت های متنوع و فراوان از جمله در زمینه ی مذهبی و روحانی است.
در سال ۱۹۱۲ یونگ کار تدریس در دانشگاه را هم به کنار گذاشت و تمام وقت خود را صرف پروراندن دیدگاه های ویژه خود کرد.
در سال ۱۹۱۳ یونگ و فروید پیوندها را گسستند.
پس از جدایی از فروید ،یونگ خاستگاه محکم خود را از دست داد.شب ها رویاهای مرموز و نمادین و در ساعات بیداری منظره های هراس آوری را می دید.
برای نمونه در یکی از این مناظر؛”دیدم سیلی عظیم سرزمین های شمالی و پست میان دریای شمال و سلسله جبال آلپ را فراگرفته است.وقتی سیل به سویس رسید دیدم کوه ها بلند و بلندتر شدند تا کشور ما را حمایت کنند….امواج نیرومند گل آلوده،پاره های شناور تمدن و اجساد مغروق بی شمار دیدم،سپس سراسر دریا به خون تبدیل شد.”
از آن جا که جنگ جهانی اول سال بعد آغاز شد ،وی معتقد بود که این منظره حامل پیامی مرتبط با رویدادهایی بسیار فراتر از شخص او می باشد.
یونگ احساس کرد که در آستانه ی روان پریشی است،با این وجود تصمیم گرفت به ناخودآگاه تسلیم شود،یعنی به آنچه از درون می جوشد و از داخل او را می خواند.این تنها فرصت برای دانستن بود.بدین سان او عازم یک سفر هراس آور درونی شد که در آن خیلی اوقات حس می کرد به ژرفاهای پایین و پایین تر نزول می کند.
در هر ناحیه وی نمادها و تصویرهایی باستانی را می دید و با شیاطین ،ارواح و شکل های شگفت از گذشته تاریخی دور تماسمی یافت.در این دوران ،خانواده و حرفه ی او به صورت پایگاههای پشتیبانی در دنیای بیرون برایش عمل می کردند.
در غیر این صورت وی مطمئن بود تصاویری که از درونش به بیرون فوران می کردند وی را به طور کامل غرق در خود می ساختند و ذهن او را فرا می گرفتند.به تدریج پس از حدود چهار سال،وی به یافتن هدف جستجوی درونی خویش آغاز کرد.این امر زمانی روی داد که خود را به صورتی فزاینده مشغول ترسیم شکل های هندسی یافت؛نمادهایی متشکل از دایره ها و مربع هایی که وی بعدها نام ماندالا بر آن گذاشت.
این ترسیم ها نماینده ی نوعی یگانگی بنیادی یا تمامیت و راهی به سوی مرکز وجود او بود.
برحسب گفته ی خود یونگ:
“باید خود را به این جریان می سپردم بی آنکه بدانم مرا کجامی برد.به هر حال وقتی ترسیم ماندالاها را آغاز کردم دیدم همهچیز،همه ی راه هایی که دنبال کرده بودم،همه ی گام هایی که برداشته بودم،به یک نقطه بازمی گردد،به نقطه ی میانی.
برایم روشنتر شد که ماندالا مرکز است.نماینده همه ی راه هاست،راه رسیدن به مرکز است،راه رسیدن به تفرد است.”
بدین سان یونگ دریافت که وقفه ای که پس از گسستن رابطه با فروید حس کرده است در واقع یک سفر درونی ضروری بوده که به انسجام نوین شخصی او منجر گردیده است.اما تأیید این امر هشت سال بعد روی داد یعنی هنگامی که وی یک ماندالای چینی نما را در خواب دید و سال بعد کتابی را در فلسفه چینی دریافت کرد که ماندالا را به عنوان تظاهر یگانگی زندگی مورد بحث قرار می داد.
پس آنگاه یونگ بر این باور شد که تجربه ی او بخشی از جستجوی جهانی و فراگیر ناخودآگاه برای تمامیت روانی بوده است.یونگ اکتشاف ناخودآگاه و نمادهای آن را کانون پژوهش های خود برای باقی زندگیش ساخت.
وی برای تکمیل پژوهش هایش مسافرت های زیادی را به نقاط گوناگون جهان انجام داد تا فرآیندهای روانیرا در اقوام مختلف بررسی کند.در سال ۱۹۲۰ مدت زیادی را در آفریقای شمالی و سپس بین سرخ پوستان پئبلو در آریزونا و مکزیک گذرانید.در سال ۱۹۲۵ سفری به آفریقای سیاه به کنیا و اوگاندا داشت.بخشی از یادداشتهای این سفر او بسیار خواندنی است؛
طلوع آفتاب در این نواحی ،پدیده ای بود که هر روز مرا از نو غرق تفکر می کرد…نزدیک نقطه ی دید من صخره ای قرار داشت که میمون های بزرگ به آنجا می آمدند.آنها هر بامداد،نه تنها ساکت بلکه بی حرکت رو به آفتاب بر لبه ی صخره می نشستند.
حال آنکه بقیه ی روز را در میان جنگل به جیغ و داد و وراجیمی گذراندند.به ظاهر آنها نیز چون من در انتظار طلوع آفتاب می نشستند.به ظاهر آنها نیز چون من در انتظار طلوع آفتابمی نشستند.آنها مجسمه میمون هایی را به یادم می آورند که در معابد باستانی مصر به حالت پرستش از سنگ تراشیده شده بودند.
آنها نیز همین قصه را می گویند:انسان ظرف اعصار بی شمار خدای بزرگی را پرستیده است که چون فروغی خیره کننده از دل ظلمت برون می آید و جهان را نجات می دهد.در آن زمان دریافتم که از ازل،درون جان،آرزوی نور و میلی سیری ناپذیر به سر برآوردن از تاریکی نخستین وجود داشته است….این تاریکی،آن شب روانی نخستین است که امروز نیز همان است که میلیون سال پیش بود.آرزوی نور ،آرزوی دست یافتن به خودآگاهی است.
در سال ۱۹۳۸ به هندوستان سفر کرد و با خرد شرقی از نزدیکرو به رو شد.در سال ۱۹۰۹ همراه فروید از ایالات متحده بازدید و از انگلستان و کشورهای اروپایی هم دیدن کرده بود.مطالب باارزشی که از سفر به مشرق و تماس با پژوهندگان فرهنگ شرق کسب کرده بود.در آثار گوناگون او جلوه گر است.
از جمله تفسیر او بر کتاب “راز گل زرین” ،که توسط “ریشارد ویلهلم” مدیر مؤسسه فرهنگ چینی ترجمه شد؛قابل ذکر است.او با “زیمر” هندشناس آلمانی و “کرنی” افسانه شناس مجال همکاری داشت که حاصل آنها شامل مقدمه ای تحت عنوان “مردان مقدس هند” بر کتاب زیمر به نام “راهی به سوی آگاهی از خویشتن ” و مقاله ی “نوباوه الهی” با همکاری کرنی بود.
در سال ۱۹۴۴ کرسی روان شناسی ویژه ای در دانشگاه بازل برای او برپا شد،لیکن وی به علت بیماری قلبی پس ازیک سال به اجباراز این سمت کناره گرفت.
از آن پس یک مؤسسه آموزشی روان شناسی تحلیلی در زوریخ بنا کرد که به نام انستیتوی ک.گ یونگ خوانده می شود و همانند آن در لندن و سانفرانسیسکو وجود دارد که درآن روش درمانی او آموخته و به کار گرفته می شود.
یونگ در تألیفات پرشمار خود که قلیلی از آنها به فارسی برگردانده شده است نتایج پژوهش های خود را در باب افراد سالم و بیماران روانی و اسطوره ها و داستان ها و رفتار و باورهای دینی اقوام گوناگون منتشر کرده است.
وی به ظاهر بسنده نکرد و زوایا و ژرفای پنهان فردی و گروهی انسان ها را کاوید.وی در ده سال انتهای عمر خود بیش از پیش معتقد شد که روان شناسی باید توجهی ویژه به دین و ماوراءالطبیعه داشته باشد و رموز و ظرایفی را که از هزاران سال پیش جزء مناسک دینی بوده است و خوابهای انسان امروزی را نیز از نظر مضامین دینی آنها مورد تعبیر و تفسیر قرار دهد.
یونگ در کتاب “پاسخ به ایوب” می گوید:بر اثر اشکالاتی که در هنگام درمان بیماران روانی پیش می آید،پزشک غالباً بر خلاف میل خویش مجبور است با دقت بیشتری وارد محیط مسائل دینی شود.بی سبب نیست که من خود تازه به هنگام رسیدن به سالمندی این جرأت را به خود داده ام که درباره ی اصول والایی که بر اخلاق ما حاکمند و نفوذ بی نهایت مهمی در زندگی روزانه ی ما دارند تحقیق کنم.
یونگ در سال ۱۹۶۱ در کنار دریاچه زوریخ چشم از جهان فروبست لیکن چشمان انسان را بر رازهای نهفته ای از روانگشود و هر آنکس که در دریای گسترده و ژرف کشفیات او فرو رود مطمئناً هر بار با صدفی پرگوهر باز خواهد گشت.
دوران نوجوانی و جستجوگری یونگ
یونگ دوران کودکی و نوجوانی را به طور عمده در تنهایی و تفکر در دامان طبیعت و خواندن کتابها گذرانید.در مدرسه از آنجا که راجع به چیزها و کسانی صحبت می کرد که ازسن او انتظار نمی رفت،مورد بدگمانی و محکوم به تنهایی بود.
می خواست درباره ی پروردگار ،طبیعت و روح بداند.از تجلیات زمینی “جهان پروردگار” به درختان خیره می شد،درختان به ویژه برای او مرموز بودند و آنها را تجسم مستقیم معنای ادراک ناپذیر حیات می دید.از این رو جنگل مکانی بود که در آن خود را به عمیق ترین معنای حیات و وقایع احترام آمیز آن نزدیک می یافت در آن زمان ،از توان او خارج بود که احساسات و مکاشفه ی خود را به گونه ای روشن بیان کند.
بین ۱۶ و ۱۸ سالگی سردرگمی او به تدریج کاهش یافت.مدرسه و زندگی شهری وقت او را کاملاً گرفت و آن گونه که خود می گوید:”اطلاعاتم که بیشتر شده بود به تدریج در دنیای پیش آگاهی های ناشی از الهام،نفوذ یا آن را سرکوب می کرد….
مقدمه کوتاهی از تاریخ فلسفه را خواندم و از آنچه در این زمینه اندیشیده شده بود مختصر اطلاعاتی یافتم.خوشبختانه دریافتم بسیاری از مکاشفه هایم نمونه تاریخی دارند.
بالاتر از همه آنکه به افکار فیثاغورث ؛هراکلیتوس،امپدوکلس و افلاطون،علی رغم مباحثه های دور و دراز سقراطی جذب شدم…
اما تنها در کار استاد اکهارت بود که ذات حیات را احساس کردم ،نه آنکه درک کردم…از میان فلاسفه قرن نوزدهم،هگل به علت زبان ثقیل و دشوارش مرا دلسرد کرد…اما ثمره ی بزرگ تحقیقات من شوپنهاور بود.او نخستین کسی بود که از آلام جهان که به آشکار ما را احاطه کرده اند و نیز از سردرگمی و هیجان و شرّ و از تمامی چیزهایی سخن می گفت که ظاهراً دیگران به ظاهر چندان درنیافته و همواره کوشیده بودند تا آن را در توازن و ادراک پذیری سراپا خوش خیالانه ای حل کنند.”
به این ترتیب یونگ نوجوان به مطالعه ی آثار شوپنهاور پرداخت و تحت تأثیر رابطه ی او با کانت ،شروع به خواندن آثار کانت و بیش از همه “سنجش خرد ناب” کرد و آن گونه که خود می گوید به خیال خویش نقصی در سیستم شوپنهاور یافت.
این تحول فلسفی از ۱۷ سالگی تا دوران تحصیل در رشته ی پزشکی گسترش یافت و موجب دگرگونی انقلابی در بینش وی به دنیا و زندگی شد.قبلاً خجول ،ترسو،شکاک بود و حتی سلامتی او ثباتی نداشت لیکن از آن پس به تدریج در هر زمینه ای اشتهای فراوان نشان می داد:
“می دانستم چه می خواهم و خواسته ام را دنبال می کردم”
علائق یونگ نوجوان او را به جهات گوناگون می کشانید:”از طرفی علم و حقایق آن را بسیار دوست داشتم و ازسوی دیگر مجذوب چیزهایی بودم که مربوط به ادیان تطبیقی بود.
از میان علوم،جانور شناسی ،دیرین شناسی و زمین شناسی و از میان علوم انسانی،باستان شناسی یونانی-رومی،مصری و پیش از تاریخ را دوست داشتم و البته در آن زمان نمی دانستم علاقه به این موضوعات مختلف،چقدربه سرشت دوگانگی درونی من مربوط است.
آنچه در علم مرا مجذوب می کرد واقعیات ملموس و سابقه ی تاریخی آن و در ادیان تطبیقی مسائل معنوی بود که فلسفه نیز جزء آن به شمار می رفت.در علم،عالم معنا را کم داشتم و در مذهب عامل تجربه گرایی را”.
این دوران زندگی یونگ مملو از اندیشه های متضاد بود،مسیحیت و شوپنهاور نیز از این جمله بودند.سپس به این فکر افتاد اگر درباره ی چیزهای واقعی نداند ،نکته ای نیست که درباره ی آنها بیندیشید.
همه می توانند خیالپردازی کنند اما دانش واقعی چیزدیگری است.
وی مشترک یک مجله ی علمی شد که آن را به دقت می خواند.به گردآوری سنگواره ها،مواد معدنی و حشرات و استخوانهای جانوران و انسان پرداخت.با این همه گهگاه به کتاب های فلسفی بازمی گشت.وقتی زماننام نویسی در دانشگاه نزدیک شد،هنوز تردیدهای او در این باره کهعلوم طبیعی بخواند یا تاریخ و فلسفه ،بر جای بود.
سپس دو رویا راه به او نمود.در رویای اول در جنگلی تاریک در طول رود راین به تلی می رسد،شروع به کندن آن می کند و به چند تکه استخوان جانوران ماقبل تاریخ می رسد.
در آن لحظه یونگ فهمید باید به دنبال شناخت طبیعت برود.در رویای دوم در تاریک ترین نقطه ی یک جنگل ،استخری مدور می بینید که در آن جانوری شگفت انگیز و مدور با درخششی سیلیسی رنگ پر از سلول های کوچک با اندام های شاخک گونه نیمه شناوراست،یک ریشه ی پای این جانور غول پیکر و با شکوه به اندازه یک متر بود که دور از مزاحمان در مکانی پنهانی در آبی زلال و ژرف آرمیده به گونه ای ناگفتنی شگفت می نمود.میل شدید به دانش در یونگ پیدا شد و در حالی که قلبش می تپید از خواب برخاست.این دو رویا تردیدهای او را به نفع علوم طبیعی برطرف کردند.
سپس این پرسش به سراغ او آمد که چه رشته ای از علوم طبیعی را بخواند.باز هم دچار بن بست شد و در این بن بست ناگهان به او الهام شد که می تواند پزشکی بخواند:”عجیب آنکه پدربزرگ پدریم که آن همه راجع به او شنیده بودم پزشک بود و با این حال هرگز چنین فکری به ذهنم راه نیافته بود.در واقع به همین دلیل خاص بود که نسبت به این حرفه مقاومت می کردم “تقلید مکن” شعار من بود.”
دانشکده پزشکی و تصمیم برای تخصص
یونگ در بهار ۱۸۹۵ تحصیلات خود را در دانشگاه بازل آغاز کرد.اکنون می رفت تا حقیقت را راجع به طبیعت بشنود.می رفت تا کالبدشناسی و فیزیولوژی انسان را بیاموزد و دانش شناخت امراض را فراگیرد.دانشجویی سرشار از اشتیاق بود.
دنیا را در برابر خود گشوده می دید و احساس می کرد گنج هایبی پایان دانش در برابرش جای گرفته است.در نخستین سال های دانشگاه دریافت که هر چند علم بر انبوهی از دانستنی ها در گشوده است لیکن در مورد بصیرت های ناب کاری چندان نکرده است و این گونه بصیرت ها،اصولاً از طبیعتی خاصند:
“از خوانده های فلسفی ام می دانستم که وجود روان مسئول این وضع است.بدون روان نه دانشی وجود می داشت نه بصیرتی.
مع هذا هرگز درباره ی روان ،چیزی گفته نشده بود.در همه جا بی سر و صدا آن را بدیهی دانسته بودند”
یافتن کتابی راجع به پدیده های مربوط به احضار ارواح نتایجعمده ای برای یونگ داشت .داستان هایی را خواند که در همه ی ادوار و همه ی نقاط جهان بارها و بارها گزارش شده اند.
فکر می کرد باید برای این موضوع دلیلی موجود باشد،شاید این امر به رفتار عینی روان انسان مربوط باشد.
اما:”حالا با تعصب پولادین مردم و ناتوانی کامل آنان در پذیرش وجود امکانات غیرمعمول مواجه می شدم….آنچه در من علاقه ایسوزان را برمی انگیخت برای دیگران پوچ و باطل و حتی مایه ی ترس بود.
ترس از چه؟دلیلی برای آننمی یافتم.وانگهی در این تصور که شاید وقایعی روی دهد که از مقولات محدود زمان ،مکان و اصل علیت در گذرند،چیز نامعقول یا چیزی که دنیا را بر هم زند نمی دیدم.”
در همین اوقات بود که یونگ با آثار نیچه آشنا شد.خواندن “چنین گفت زرتشت” نیچه همچون “فاوست” از گوته برایش تجربه ای مهیب بود.یونگ می نویسد فاوست دری را بر وی گشود لیکن زرتشت دری را بر او بست که برای مدت های مدید بسته ماند.
دریافت که انسان به جایی نمی رسد مگر آنکه با مردم فقط درباره ی چیزهایی حرف بزند که می دانند.فرد ساده لوح نمی داند چه اهانتی است که با همگنانش راجع به چیزهایی سخن گوید که برایشان ناشناخته است.آنان چنین رفتار بی رحمانه ای را تنها بر نویسندگان ،روزنامه نگاران و شاعران می بخشند.متوجه شد که یک تصور جدید یا وجهی غیرمعمولی از یک تصور قدیمی را تنها می توان به وسیله ی واقعیات ابراز کرد.
دریافت که بیش از همه به طرف تجربه گرایی کشانیده می شود.یونگ در سال ۱۸۹۸ به عنوان کسی که به زودی پزشک می شود نسبت به کار خود جدی تر اندیشید و به این نتیجه رسید که باید تخصصی داشته باشد.خود او به تخصص جراحی تمایل داشت.سپس به علت جاذبه ای که دکتر فردریک فون مولر داشت ترغیب شد که خود را وقف پزشکی داخلی کند.
یونگ می نویسد:”گرچه در درس های روان پزشکی و کلینیک هاحاضر شده بودم اما تعلیمات رایج روان پزشکی کاملاً برانگیزنده نبود…از این رو وقتی خود را برای امتحان دولتی آماده می کردم آخر از همه به متون روان پزشکی مراجعه کردم.
از آن هیچ انتظاری نداشتم و هنوز به خاطر می آورم وقتی کتاب کرافت-ابینگ را گشودم،این اندیشه ازذهنم گذشت:”
خوب حالا ببینیم یک روانپزشک چه دارد که برای خودش بگوید”سخنرانی ها و مشاهدات بالینی کمترین اثری بر من نگذاشته بود.ازمواردی که در کلینیک دیده بودم جزکسالت و بیزاری خود چیزی به یاد نمی آورم….تا آن زمان روان پزشکی در دنیای پزشکی به طور کلی مورد نفرت بود.
هیچکس واقعاً چیزی درباره ی آن نمی دانست و هیچ نوع روان شناسی وجود نداشت که انسان را به صورت یک کل در نظر گیرد و تفاوت های او را از نظر آسیب شناسی در یک تصویر جامع قرار دهد.
مدیر ،با بیمارانش در یک مؤسسه محبوس بود و مؤسسه همچون جذامیخانه های کهن ،جدا و دورافتاده و بیرون شهر بود ….پزشکان نیز درباره ی روان پزشکی چیزی بیشتر از عوام نمی دانستند و از این رو در احساسات آنان سهیم بودند.
بیماری روانی در آن زمان لاعلاج بود و این بر روان پزشکی هم سایه می افکند و همانگونه که خیلی زود از تجربه ی شخصی خود دریافتم،روانپزشک در آن روزها چهره ای غریب بود.با پیشگفتار
کتاب کرافت ابینگ آغاز کردم و چنین خواندم:”احتمالاً ،ویژگیموضوع و مرحله ی ناکامل پیشرفت روان پزشکی است که موجب می شود متون آن را دارای خصلتی کم و بیش ذهنی بدانند”.
مؤلف در چند خط بعد ،روان پریشی ها را بیماری های شخصیت خوانده بود”ناگهان قلبم شروع به تپیدن کرد.ناچار شدم برخیزم و نفسی عمیق بکشم .هیجانم شدید بود،چه،مثل برق برایم روشن شد که تنها هدف ممکن برای من روان پزشکی است….در روان پزشکی حوزه ی تجربی مشترک بین واقعیات “زیست شناختی” و روحانی که آن را همه جا جسته و نیافته بودم وجود داشت”
دوران شاگردی و کارآموزی در بیمارستان روانی
یونگ در طول نه سالی که در بورگهولتزلی اشتغال داشت ،علاقه کمی به کنار هم قرار دادن نشانه های روان پزشکی برای رسیدن به تشخیص بر حسب طبقه بندی های مرسوم بیماری های روانی نشان
می داد.برای او “پرسش سوزاننده” این بود که واقعاً درون بیمار روانی چه می گذرد؟”.
او در جستجوی پاسخ،بینش های روان پزشکی و روان شناسی معاصر را به بینش های فیلسوفان رومانتیک درباره ی ناخودآگاه افزود.
استاد مستقیم او،اویگن بلویلر،به فهمیدن بیماران و ایجاد رابطه درمانی با آنان اصرار داشت.یونگ در طول نیمسال در پاریس از پیرژانه درباره ی “خودکاوی روانشناختی”،شخصیت دوگانه و افکار ثابت زیرِ خودآگاه را آموخت و از این دانسته ها در تکمیل فرضیه ی خویش به نام کمپلکس ها بهره برد.
تأثیر بینه را در کار یونگ می توان درباره ی نوع شناسی شحصیت ملاحظه کرد.
اصرار فلورنوی بر اهمیت پدیده های سحرآمیز و پنهان و روانی،برای فهم فرآیندهای ناخودآگاه به میزان زیادی در گزینش یونگ برای رساله ی دکترا تأثیر داشت.وی در آن رساله یک مورد واضح از “واسطه گری احضار روح” را مورد بررسی قرار داد.
در طول این سال ها وی از نظر خانوادگی وضع ثابت و مناسبی داشت و از نظر علمی و اجتماعی هم رو به پیشرفت بودآشنایی او با فروید در همین دوران آغاز شد.در سال ۱۹۰۵ در دانشگاه زوریخ دستیار روان پزشکی و در همان سال پزشک ارشد درمانگاه روان پزشکی شد و چهار سال در این سمت ماند.در سال ۱۹۰۹ به گفته ی خود ،به علت گرفتاری و کار شخصی از کارش استعفا کرد تا به قول خود به کسب تجربه شخصی ادامه دهد.
روانکاوی و دوستی با فروید
اشتباه بزرگی است که روان شناسی تحلیلی یونگ را تغییر شکل یا انحراف از روانکاوی فرویدی تلقی کنیم .
مطمئنا یونگ پیش از ملاقات با فروید و نیز در ابتدای روابطشان تحت تأثیر اندیشه ی فروید قرار داشت،اما او پیوسته به پیشبرد فهم متمایز خویش از فرآیند روانی مشغول بود.
شدت رابطه ی این دو مرد بیشتر بر پایه ی عوامل شخصی بود تا عوامل حرفه ای.
به همان اندازه که فروید نیازمند “پسر بزرگتر” و ولیعهد بود که بتواند آموزش های او را در وراء حلقه ی عمدتاً یهودی پیرواناولیه اش ادامه دهد،یونگ هم نیازمند یک تجسم قوی پدری بود.
آنان با یکدیگر همکاری نزدیکی داشتند و به ایالات متحده سفر کرده و سخنرانی نمودند؛یونگ نخستین رئیس انجمن بین المللی روانکاوی و سردبیر کتاب سال،نخستین نشریه ادواری روانکاوی شد؛او در ضمن یک دوره سخنرانی درباره روانکاوی در دانشگاه زوریخ انجام داد اما پویاییهای نمودنگار باستانی پدر و پسر به گونه ای فزاینده موجب خشم و سرخوردگی هر دو شد.یونگ در سال ۱۹۱۳ از انجمن بین المللی روانکاوی و سردبیری نشریه روانکاوی استعفا داد.برای سومین بار وی آنچه را که دورنمای جالبی از پیشرفت به نظر می رسید به کنار نهاد،همانگونه که پیشتر در دانشکده پزشکی و در بورگهولتزی انجام داده بود.
در۱۹۱۲ و ۱۹۱۳،یونگ اثر دو بخشی خود به نام “نمادهای استحاله” را انتشار داد.اغراق او در موضوعات اسطوره شناختی ،
پیرامون مجموعه ای از خیال پردازی هایی که یک زن جوان آمریکایی برای فلورنوی فرستاده بود،به معنی خروج یونگ از چهار چوب روانکاوی فرویدی بود.
لیبیدو که فروید با اصرار زیاد به عنوان مقوله ای جنسی شناخته بود در اینجا گسترش یافت تا تبدیل به خودِ “کارمایه ی روانی” شود که به وسیله ی نزول قهرمان در ژرفای ناخودآگاه استحاله می یابد.
به یک خودآگاهی غنی شده بازمی گردد.فوریت اکتشاف یونگ درباره ی این موضوع ها نه تنها نشانه ی گریزناپذیریِ گسستگی او با فروید بود،بلکه رویارویی خود او را با ناخودآگاه و غنی شدن فرضیه ی در حال رشد وی پیشگویی می کرد.
یونگ بعدها درباره ی دوره ای که می کوشید ارتباط معانی شخصی و اسطوره شناختی تصاویری را که سیل آسا از طریق رویاها،بینش ها و خیال پردازی های او ظاهر می شد،پیدا کند و بفهمد،چنین به یاد
می آورد که وی به صورتی خودآگاه خویشتن را تسلیم این فرآورده های ناخودآگاه کرد.آنچه او کرد حاکی ازتسلط خیلی بیشتری از آنچه خود حس می کرد،است.در نتیجه ی تجربیاتخارق العاده و اغلب هراس آور این سال ها بود که یونگ حس کرد کل باقی مانده ی زندگی ،کار حاصل شده است.
در این زمان بود که او به گونه ای ژرف از طریق تماسهایش با تصویرهای شخصی شدهکارمایه های نمودگارهای باستانی،دریافت که روان انسان نه تنها جنبه ی شخصی دارد بلکه در ضمن گروهی است.باز،در همین زمان بود که او آغاز به فهم نقش “خود” به عنوان جزء عمده و نمودگار باستانی سوگیری و معنی کرد،که در آن زندگی روانی ریشه دارد و بالاترین اهداف آن به سوی “خود” در جریان هستند.
آثار کارل گوستاویونگ
💢تحلیل رؤیا
💢انسان و سمبولهایش
💢کتاب سرخ
💢انسان امروزی در جستجوی روح خویشتن
💢روح و زندگی
💢یونگ و سیاست
💢خاطرات،رؤیاها،تفکرات
💢پاسخ به ایوب
💢روان شناسی و دین
💢روان شناسی و شرق
💢خود ناشناخته
💢روان شناسی و تعلیم و تربیت