من فقط زنده بودم، زندگی نمیکردم…

سلام.من یکی از اعضای مسیر من حقیقی هستم که در حال حاضر در ابتدای دهه ی سی زندگیشه. قصد دارم که شما رو به سفر قهرمانی خودم ببرم. باور دارم هر انسانی در هر دوره ای از زندگیش به سفرهای متعددی دعوت میشه که با انتخاب هر کدوم از این سفرها میتونه مسیر زندگی آدمی رو به تمامی تغییر بده.

اگر به هر دلیلی این مسیر رو به سلامت و درک معنای اون به پایان نبره دوباره به گونه ای دیگر به همان سفر فراخوانده میشه.

امروز من در حال طی کردن یک سفر هستم. سفری که سه سال پیش در پی یک مشاجره ی سهمگین بین من و پارتنرم آغاز شد. شاید درست تر این باشه که بگم نقطه ی عطف سفرم بود.

احتمالا آغاز سفرم لحظه ای بود که وارد رابطه با مردی متاهل شدم و اسم آن را عشق گذاشتم.

یا لحظه ای که متوجه شدم پدرم به علت کلاه برداری ورشکسته شده و حالا تو بند مالی فشافویه باید پشت میله ها ببینمش. یا لحظه ای که متوجه شدم بعد از 12 سال تلاش و دوندگی تو سینما و تئاتر باید باهاش خداحافظی کنم چون دیگه از هزاران نه ای که شنیده بودم توی تست های بازیگری به عجز رسیده ام.

به هر حال اون مشاجره ی وحشتناک منو پرت کرد به عمق عمق سیاهی تاریکی و سکوت. من هیچی نداشتم که بهش افتخار کنم. به هزار ترفند و روش تنها چیزی که مونده بود، رابطه ام رو میخواستم که نگه دارم و حالا، دیگه اونم نبود. پس من چی بودم ؟! دیگه از من چی می موند برای تعریف خودم؟

این من سال ها بود که خودش از خانواده جدا کرده بود. سال ها بود که از این شاخه به اون شاخه به امید روزنه ای برای پیشرفت و کسب درامد، شغل عوض کرده بود. در عرض ده سال بیش تر از 30 تا کار رو تجربه کرده بود. زیر تیغ انواع و اقسام روابط رفته بود. دانشگاه رها کرده بود و تمام روابط دوستانه اش رو از دست داده بود. حالا اخرین بندم که رابطه ی عاطفیم بود رو هم از دست دادم!!!!

حالا باید باور کنم که من هیچی نیستم. تنهام و هیچ نوری نیست.

برمیگردم به اون شب. تو شوک بودم صدای کوبیده شدن در ماشین توسط پارتنرم هر ثانیه مثل پتک تو سرم میکوبید. میخواستم گریه کنم اما اشکی نبود. میخواستم داد بزنم اما صدایی تو حنجره ام نبود. دنبال پارتنرم رفتم که حرف بزنم اما کلامی نبود. احساس کردم باید تو ماشین بخوابم و خوابیدم. اما بعد از مدت کوتاهی با یه اضطراب شدید بیدار شدم.

همون لحظه یه پیام اومد از طرف یه آشنا. پیش خودم گفتم چه خوب که یه ادمی هست که منو میشناسه و الان ساعت 2 شب بیداره. من حتی تو اون لحظه ام باید اویزون یکی دیگه میشدم بهش گفتم میرم دنبالش. و بعد من تمام اون شب رو رانندگی کردم هیچ تصویر و صدایی جز اون لحظه ی کوبیده شدن در ماشین به هم نبود.

تکرار. تکرار. تکرار. مدام تکرار میشد. چیزی نداشتم که برای “اشنای همراهم” تعریف کنم انگار که نبود. او هم انگار میدونست بهترین همراهی، همراهی تو سکوته. همراهم شد و من هر لحظه بیشترو بیشتر حالم بد میشد. اتوبان های تهران با وجود خلوتی و سکوتش چقدر دیر به پایان می رسید.

با خودم مثل یه دختر بچه ی کلاس اول که تازه حروف الفبارو کامل یاد گرفته و می ترسه یادش بره هی تکرار میکردم: تو خانواده ای نداری پولی نداری شغلی نداری اعتباری در بین دوستانت نداری تمام دوستان قدیمیت رهات کردن امکان مهاجرت نداری رشته ای که خوندی به دردت نخورد مهارتی نداری که ازش بتونی کسب درامد کنی ادمی نداری که بتونی ازش راهنمایی بگیری و حالا اخرین نفرم هم با اشتباه تو رفت.

حالا دیگه انگار خونه ام خونه نبود برام. دنبال یه سر پناه دیگه  بودم.

نمی دونم چند ساعت گذشت  اما دیگه داشت هوا روشن میشد که رسیدیم میدون تجریش پایین میدون اونجایی که همیشه چایی اتیشی و جوجه کباب تا نصفه های شب به راهه ماشین پارک کردم داشتم فکر میکردم چرا رفتم دنبال این ادم؟

کاش نبود که من راحت تر بودم. پیاده شدم بدون توجه بهش خواستم برم سمت تنها مردی که اون لحظه تو میدون تجریش نشسته بود کنار اتیشش و داشت سیگار میکشید. شاید یه سیگار منو از این شوک در میاورد اما، اما من دیگه نمیتونم راه برم. پاهام مثل جیوه شده سیال اما سنگین هر لحظه عصبی تر میشم تا اینکه یهو به خودم میام و توی زانوهام احساس درد میکنم. چی شد؟!

هیچی. چیز خاصی نیست فقط زانوهات شل شد و کوبیده شد به زمین.همین. اینم به عنوان ضربه فنی اخر بود  که حالا بدنمم علیهم داشت عمل میکرد. “اشنای همراهم” خواست بلندم کنه اما نخواستم. چرا باید بلند میشدم از جام؟ بلند شم که کجا برم؟ کی منتظر منه؟

یهو زیر گوشم همون همراهم گفت: سرت بیار بالا. مثل یه طفل به حرفش گوش کردم. سرمو اوردم بالا و  رو به روم گلدسته های سبز امام زاده صالح دیدم.

دوباره در گوشم گفت: چند دقیقه ی دیگه اذانه پاشو بریم. تو باید یه سر به امام زاده بزنی. من همچنان طفل حرف گوش کنی بودم که فقط میخواست صدایی به غیر از صدای وحشت زده ی درون خودش بشنوه.

ترسیده بودم. باهاش رفتم. توی حیات بهم گفت: میتونی بری داخل حرم هر چی که میخوای رو بلند ازش بخوای مطمئن باش بهت میده.

این طفل ترسو و وحشت زده رفت و فقط یه چیز خواست:

اگر انرژی بزرگتری از من وجود داره بیا و تمام این بدبختیارو درست کن بیا و منو نجات بده.

بعد از اون  احساس کردم یه غده توی گلوم ترکید و راه نفس من باز شد.

از امام زاده که اومدیم بیرون دوباره اروم زمزمه کرد: درست میشه صبر کن. احمقانه ست اما باید بگم  که باورم شد.

رفتم خونه و خوابیدم یه خواب عمیق برای مدت سه روز!

بیدارکه شدم درد و کوفتگی رو تو تمام بدنم احساس میکردم. دلم نمیخواست تو خونه بمونم به سختی تمام اماده شدم و زدم بیرون و من تا چهل روز هر لحظه هر ثانیه هر شی ای یا ادمی یا حیوانی رو می دیدم توی دلم بهش التماس میکردم که مشکلات منو حل کنه حال منو خوب کنه.

توی دستشویی های عمومی، توی خونه، توی حمام، توی پارک ها، تو جاده، توی هر مکان مذهبی که سر راهم قرار میگرفت من زانو میزدم و میخواستم که یه انرژی بزرگتر بیاد و تمام سیاهی های منو، سنگینی های منو با خودش ببره.

روز چهلم توی اینستاگرام یه پست از فرازقورچیان دیدم راجع به کارگاه شفای زخم. تو لحظه گفتم خوش بحالش که یه کاری داره و داره چند سال ادامه اش میده. یک سالی بود که پیجشون رو داشتم و از همون یک سال پیش قرار بود این کلاس برم اما هی پشت گوش انداخته بودم به این فکر کردم که بذار یک بار امتحانش کنم.

یهو بدن یخ کرده ام گرم شد و هر لحظه مطمئن تر شدم به رفتن. مهر 98 وارد کارگاه شدم و از اون روز تا همین لحظه ذره ذره و قدم به قدم همون نیروی بزرگتری که صداش میکردم و میخواستم که خودشو بهم نشون رسیدم.

ذره ذره ترس هام رو ازم گرفت. ذره ذره تنبلیام رو دیدم ، غرورم رو دیدم ، شهوت پرستیمو دیدم ، ذره ذره فهمیدم تمام این سال ها علت همه ی این گره ها، هیچ کس جز خودم نبود!

من میخواستم طبق خواست خودم پیش برم نه طبق خواست و اراده ی “او” . متوجه شدم سکس نشونه ی عشق نیست، نشوه ی ارتباط منطقی و سالم بین دو نفر نیست، متوجه شدم این من بودم که پای ارزوهام نایستادم، این من بودم که پدر و مادرم رو قضاوت کردم، این من بودم که تمام فرصت هامو سوزوندم و به مهمونی و دراگ و مشروب و پسر بازی گذروندم.

توی هر کارگاه نسبت به کارگاه قبلی قدرتم برای مقابله با شیطان درون خودم با سایه هام بیشتر میشد با قدرت بیشتری میتونستم خودمو درک کنم و پیچیدگی های روانیمو ببینم نشخوارهای ذهنیمو ببینم.

امروز من قدرت بیشتری دارم در برابر مظلوم نمایی ادم ها و امتیازهایی که بی دلیل میخوان ازم بگیرن. امروز قدرت بیشتری دارم که  بتونم اهدافمو از خواست های لحظه ای و زودگذرم تشخیص بدم.

دیگه هرجایی نیستم، هر جایی که باد ببره پرت نمیشم. امروز من یه شغل دارم و یک مهارتی که هر روز داره درونم قوت میگیره و رشد میکنه امروز میدونم وقتی حالم بد میشه چطوری بگردم علت حال بدیمو پیدا کنم.

میتونم وقتی کارت بانکیام خالی خالی شد بازم خودمو دوست داشته باشم.

رسالتمو پیدا کردم رسالتی که به سختی بعد از سی سال پیداش کردم.

میتونم بفهمم وقتی از کسی خوشم میاد از روی سلامت روانمه یا عقده هام بهش گیر کرده.

مدت هاست تو راهبری نیروی جنسی هستم. متوجه شدم هر تحقیری که دیدم هر باری که مورد خشونت خانواده و اطرافیانم قرار گرفتم معنایی داشته. درک کردم که هر اتفاقی که می افته  قرار منو بزرگتر کنه اگر بد باشه حتما من خوبیش ندیدم و اگر خوب باشه احتمالا پاداش رنج هایی که به دوش کشیدم و باید خیلی زود این پاداش رها کنم و برم خودمو در معرض یک سفر جدید قرار بدم.

من دردهای خانوادمو درک میکنم و میدونم احتیاجی نیست که بار اون هارو به دوش بکشم. احتیاجی نیست به کمکهای مالی اونها چشم امیدی داشته باشم. احتیاجی نیست مشکلات اونارو پای عیب و نقص خودم بذارم.

امروز تمام درد هامو دوست دارم، رنجش هایی که داشتم دونه دونه معنا گرفته تبدیل شده به طلاهایی که هر لحظه احساس فقیری میکنم درونم بهشون یه سری میزنم.

امروز از تنهاییم نمی ترسم. تنهایی برام مخدر نیست، تبدیل شده به لحظه های اگاهی بخش من. سال ها دردهایی داشتم تو ناحیه شکم که هربار منو میکشوند به بیمارستان و باید مسکن های سنگین بهم تزریق میکردن تا اروم بشم اما هیچ وقت دلیلش دکترها متوجه نشدن امروز دو سال که من دردی دیگه ندارم.

من هنوز توی تاریکی میرم و هنوز حالم بد میشه اما دیگه یاد گرفتم که نترسم و برای این حال بدم دنبال مخدر و مسکن  نگردم پاش وایسم تا حلش کنم. هنوز کلی زخم هست که باید ببینمشون و شفا بدم اما میدونم که این مسیر تا همیشه همراهمه و من دیگه ماهیگیری رو یاد گرفتم.

این مسیر بزرگترین معجزه برای من بود و شاه کلید تمام گره های باز نشده و سوال های بی جوابم بود.

امیدوارم تو عزیزی که این داستان هارو میخونی برات روزنه ی امیدی باشه تا بتونی دوباره بلند شی و از نو حرکت کنی از نو شروع کنی به ساختن اجر به اجر شخصیت خودت. ایمان دارم که اگر من تونستم تو هم می تونی.

سلام.من یکی از اعضای مسیر من حقیقی هستم که در حال حاضر در ابتدای دهه ی سی زندگیشه. قصد دارم که شما رو به سفر قهرمانی خودم ببرم. باور دارم هر انسانی در هر دوره ای از زندگیش به سفرهای متعددی دعوت میشه که با انتخاب هر کدوم از این سفرها میتونه مسیر زندگی آدمی رو به تمامی تغییر بده.

اگر به هر دلیلی این مسیر رو به سلامت و درک معنای اون به پایان نبره دوباره به گونه ای دیگر به همان سفر فراخوانده میشه.

امروز من در حال طی کردن یک سفر هستم. سفری که سه سال پیش در پی یک مشاجره ی سهمگین بین من و پارتنرم آغاز شد. شاید درست تر این باشه که بگم نقطه ی عطف سفرم بود. احتمالا آغاز سفرم لحظه ای بود که وارد رابطه با مردی متاهل شدم و اسم آن را عشق گذاشتم.

یا لحظه ای که متوجه شدم پدرم به علت کلاه برداری ورشکسته شده و حالا تو بند مالی فشافویه باید پشت میله ها ببینمش. یا لحظه ای که متوجه شدم بعد از 12 سال تلاش و دوندگی تو سینما و تئاتر باید باهاش خداحافظی کنم چون دیگه از هزاران نه ای که شنیده بودم توی تست های بازیگری به عجز رسیده ام.

به هر حال اون مشاجره ی وحشتناک منو پرت کرد به عمق عمق سیاهی تاریکی و سکوت. من هیچی نداشتم که بهش افتخار کنم. به هزار ترفند و روش تنها چیزی که مونده بود، رابطه ام رو میخواستم که نگه دارم و حالا، دیگه اونم نبود. پس من چی بودم ؟! دیگه از من چی می موند برای تعریف خودم؟

این من سال ها بود که خودش از خانواده جدا کرده بود. سال ها بود که از این شاخه به اون شاخه به امید روزنه ای برای پیشرفت و کسب درامد، شغل عوض کرده بود. در عرض ده سال بیش تر از 30 تا کار رو تجربه کرده بود. زیر تیغ انواع و اقسام روابط رفته بود. دانشگاه رها کرده بود و تمام روابط دوستانه اش رو از دست داده بود. حالا اخرین بندم که رابطه ی عاطفیم بود رو هم از دست دادم!!!!

حالا باید باور کنم که من هیچی نیستم. تنهام و هیچ نوری نیست.

برمیگردم به اون شب. تو شوک بودم صدای کوبیده شدن در ماشین توسط پارتنرم هر ثانیه مثل پتک تو سرم میکوبید. میخواستم گریه کنم اما اشکی نبود. میخواستم داد بزنم اما صدایی تو حنجره ام نبود. دنبال پارتنرم رفتم که حرف بزنم اما کلامی نبود. احساس کردم باید تو ماشین بخوابم و خوابیدم. اما بعد از مدت کوتاهی با یه اضطراب شدید بیدار شدم.

همون لحظه یه پیام اومد از طرف یه آشنا. پیش خودم گفتم چه خوب که یه ادمی هست که منو میشناسه و الان ساعت 2 شب بیداره. من حتی تو اون لحظه ام باید اویزون یکی دیگه میشدم بهش گفتم میرم دنبالش. و بعد من تمام اون شب رو رانندگی کردم هیچ تصویر و صدایی جز اون لحظه ی کوبیده شدن در ماشین به هم نبود.

تکرار. تکرار. تکرار. مدام تکرار میشد. چیزی نداشتم که برای “اشنای همراهم” تعریف کنم انگار که نبود. او هم انگار میدونست بهترین همراهی، همراهی تو سکوته. همراهم شد و من هر لحظه بیشترو بیشتر حالم بد میشد. اتوبان های تهران با وجود خلوتی و سکوتش چقدر دیر به پایان می رسید.

با خودم مثل یه دختر بچه ی کلاس اول که تازه حروف الفبارو کامل یاد گرفته و می ترسه یادش بره هی تکرار میکردم: تو خانواده ای نداری پولی نداری شغلی نداری اعتباری در بین دوستانت نداری تمام دوستان قدیمیت رهات کردن امکان مهاجرت نداری رشته ای که خوندی به دردت نخورد مهارتی نداری که ازش بتونی کسب درامد کنی ادمی نداری که بتونی ازش راهنمایی بگیری و حالا اخرین نفرم هم با اشتباه تو رفت.

حالا دیگه انگار خونه ام خونه نبود برام. دنبال یه سر پناه دیگه  بودم.

نمی دونم چند ساعت گذشت  اما دیگه داشت هوا روشن میشد که رسیدیم میدون تجریش پایین میدون اونجایی که همیشه چایی اتیشی و جوجه کباب تا نصفه های شب به راهه ماشین پارک کردم داشتم فکر میکردم چرا رفتم دنبال این ادم؟

کاش نبود که من راحت تر بودم. پیاده شدم بدون توجه بهش خواستم برم سمت تنها مردی که اون لحظه تو میدون تجریش نشسته بود کنار اتیشش و داشت سیگار میکشید. شاید یه سیگار منو از این شوک در میاورد اما، اما من دیگه نمیتونم راه برم. پاهام مثل جیوه شده سیال اما سنگین هر لحظه عصبی تر میشم تا اینکه یهو به خودم میام و توی زانوهام احساس درد میکنم. چی شد؟!

هیچی. چیز خاصی نیست فقط زانوهات شل شد و کوبیده شد به زمین.همین. اینم به عنوان ضربه فنی اخر بود  که حالا بدنمم علیهم داشت عمل میکرد. “اشنای همراهم” خواست بلندم کنه اما نخواستم. چرا باید بلند میشدم از جام؟ بلند شم که کجا برم؟ کی منتظر منه؟

یهو زیر گوشم همون همراهم گفت: سرت بیار بالا. مثل یه طفل به حرفش گوش کردم. سرمو اوردم بالا و  رو به روم گلدسته های سبز امام زاده صالح دیدم.

دوباره در گوشم گفت: چند دقیقه ی دیگه اذانه پاشو بریم. تو باید یه سر به امام زاده بزنی. من همچنان طفل حرف گوش کنی بودم که فقط میخواست صدایی به غیر از صدای وحشت زده ی درون خودش بشنوه.

ترسیده بودم. باهاش رفتم. توی حیات بهم گفت: میتونی بری داخل حرم هر چی که میخوای رو بلند ازش بخوای مطمئن باش بهت میده.

این طفل ترسو و وحشت زده رفت و فقط یه چیز خواست:

اگر انرژی بزرگتری از من وجود داره بیا و تمام این بدبختیارو درست کن بیا و منو نجات بده.

بعد از اون  احساس کردم یه غده توی گلوم ترکید و راه نفس من باز شد.

از امام زاده که اومدیم بیرون دوباره اروم زمزمه کرد: درست میشه صبر کن. احمقانه ست اما باید بگم  که باورم شد.

رفتم خونه و خوابیدم یه خواب عمیق برای مدت سه روز!

بیدارکه شدم درد و کوفتگی رو تو تمام بدنم احساس میکردم. دلم نمیخواست تو خونه بمونم به سختی تمام اماده شدم و زدم بیرون و من تا چهل روز هر لحظه هر ثانیه هر شی ای یا ادمی یا حیوانی رو می دیدم توی دلم بهش التماس میکردم که مشکلات منو حل کنه حال منو خوب کنه.

توی دستشویی های عمومی، توی خونه، توی حمام، توی پارک ها، تو جاده، توی هر مکان مذهبی که سر راهم قرار میگرفت من زانو میزدم و میخواستم که یه انرژی بزرگتر بیاد و تمام سیاهی های منو، سنگینی های منو با خودش ببره.

روز چهلم توی اینستاگرام یه پست از فرازقورچیان دیدم راجع به کارگاه شفای زخم. تو لحظه گفتم خوش بحالش که یه کاری داره و داره چند سال ادامه اش میده. یک سالی بود که پیجشون رو داشتم و از همون یک سال پیش قرار بود این کلاس برم اما هی پشت گوش انداخته بودم به این فکر کردم که بذار یک بار امتحانش کنم.

یهو بدن یخ کرده ام گرم شد و هر لحظه مطمئن تر شدم به رفتن. مهر 98 وارد کارگاه شدم و از اون روز تا همین لحظه ذره ذره و قدم به قدم همون نیروی بزرگتری که صداش میکردم و میخواستم که خودشو بهم نشون رسیدم.

ذره ذره ترس هام رو ازم گرفت. ذره ذره تنبلیام رو دیدم ، غرورم رو دیدم ، شهوت پرستیمو دیدم ، ذره ذره فهمیدم تمام این سال ها علت همه ی این گره ها، هیچ کس جز خودم نبود!

من میخواستم طبق خواست خودم پیش برم نه طبق خواست و اراده ی “او” . متوجه شدم سکس نشونه ی عشق نیست، نشوه ی ارتباط منطقی و سالم بین دو نفر نیست، متوجه شدم این من بودم که پای ارزوهام نایستادم، این من بودم که پدر و مادرم رو قضاوت کردم، این من بودم که تمام فرصت هامو سوزوندم و به مهمونی و دراگ و مشروب و پسر بازی گذروندم.

توی هر کارگاه نسبت به کارگاه قبلی قدرتم برای مقابله با شیطان درون خودم با سایه هام بیشتر میشد با قدرت بیشتری میتونستم خودمو درک کنم و پیچیدگی های روانیمو ببینم نشخوارهای ذهنیمو ببینم.

امروز من قدرت بیشتری دارم در برابر مظلوم نمایی ادم ها و امتیازهایی که بی دلیل میخوان ازم بگیرن. امروز قدرت بیشتری دارم که  بتونم اهدافمو از خواست های لحظه ای و زودگذرم تشخیص بدم.

دیگه هرجایی نیستم، هر جایی که باد ببره پرت نمیشم. امروز من یه شغل دارم و یک مهارتی که هر روز داره درونم قوت میگیره و رشد میکنه امروز میدونم وقتی حالم بد میشه چطوری بگردم علت حال بدیمو پیدا کنم.

میتونم وقتی کارت بانکیام خالی خالی شد بازم خودمو دوست داشته باشم.

رسالتمو پیدا کردم رسالتی که به سختی بعد از سی سال پیداش کردم.

میتونم بفهمم وقتی از کسی خوشم میاد از روی سلامت روانمه یا عقده هام بهش گیر کرده.

مدت هاست تو راهبری نیروی جنسی هستم. متوجه شدم هر تحقیری که دیدم هر باری که مورد خشونت خانواده و اطرافیانم قرار گرفتم معنایی داشته. درک کردم که هر اتفاقی که می افته  قرار منو بزرگتر کنه اگر بد باشه حتما من خوبیش ندیدم و اگر خوب باشه احتمالا پاداش رنج هایی که به دوش کشیدم و باید خیلی زود این پاداش رها کنم و برم خودمو در معرض یک سفر جدید قرار بدم.

من دردهای خانوادمو درک میکنم و میدونم احتیاجی نیست که بار اون هارو به دوش بکشم. احتیاجی نیست به کمکهای مالی اونها چشم امیدی داشته باشم. احتیاجی نیست مشکلات اونارو پای عیب و نقص خودم بذارم.

امروز تمام درد هامو دوست دارم، رنجش هایی که داشتم دونه دونه معنا گرفته تبدیل شده به طلاهایی که هر لحظه احساس فقیری میکنم درونم بهشون یه سری میزنم.

امروز از تنهاییم نمی ترسم. تنهایی برام مخدر نیست، تبدیل شده به لحظه های اگاهی بخش من. سال ها دردهایی داشتم تو ناحیه شکم که هربار منو میکشوند به بیمارستان و باید مسکن های سنگین بهم تزریق میکردن تا اروم بشم اما هیچ وقت دلیلش دکترها متوجه نشدن امروز دو سال که من دردی دیگه ندارم.

من هنوز توی تاریکی میرم و هنوز حالم بد میشه اما دیگه یاد گرفتم که نترسم و برای این حال بدم دنبال مخدر و مسکن  نگردم پاش وایسم تا حلش کنم. هنوز کلی زخم هست که باید ببینمشون و شفا بدم اما میدونم که این مسیر تا همیشه همراهمه و من دیگه ماهیگیری رو یاد گرفتم.

این مسیر بزرگترین معجزه برای من بود و شاه کلید تمام گره های باز نشده و سوال های بی جوابم بود.

امیدوارم تو عزیزی که این داستان هارو میخونی برات روزنه ی امیدی باشه تا بتونی دوباره بلند شی و از نو حرکت کنی از نو شروع کنی به ساختن اجر به اجر شخصیت خودت. ایمان دارم که اگر من تونستم تو هم می تونی.

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها