من کودکی سختی را گذراندم و در بزرگسالی هم شکست های زیادی مثل طلاق داشتم.
یادم میاد ترم آخر ارشد بودم که درس حقوق بشر رو افتادم با هزار التماس استادم قبول نکرد بهم نمره بده و من مجدد مجبور شدم ترم بعد دوباره اون درس و بردارم.
حالا تو شرایط سخت طلاق و دادگاه و کشمکش های زیاد در اون ترم با فردی آشنا شدم که مدل رفتار و حرف زدنش با بقیه متفاوت بود بعد کم کم فهمیدم کلاس های خودشناسی میره.
تا اون سال من نه اسم خودشناسی را شنیده بودم نه اطلاعی داشتم تا این که یک کلاس بهم معرفی شد و یک سال و نیم رفتم و از آن جا که نقاب دانایی شدیدی داشتم تمام کلاس های یک کارگاه رو برمی داشتم.
بعد 2 سال فهمیدم خودشناسی یعنی چی و با اصطلاحاتش آشنا شدم اما همچنان حالم بد بود همچنان روابطم ناسالم، اشتباه پشت اشتباه. با وجود دانستن کلمات خودشناسی هیچ عملی نداشتم فقط یک علم به علم های دیگرم اضافه میشد.
دیگر خسته شده بودم از روابط ناسالم و زخم پشت زخم. امانم را بریده بود. خیانت، تحقیر، ترس، ناامیدی، بی انگیزگی هر چی جلوتر میرفت بیش تر میشد تا این که زمستان زندگی من شروع شد.
بارها به ذهنم رسید خودکشی کنم. هیچی حالم رو خوب نمی کرد. نه مسافرت، نه رابطه، نه خرید، نه…
تا این که در همان کارگاه با فردی آشنا شدم و پیج آقای فراز قورچیان را به من معرفی کرد. چون به او گفته بودم دلم جایی رو میخواد که بهم حس و حال معنویت واقعی و بده نه فقط کلاس درس باشه.
بعد از ذخیره کردن و فالو کردن پیج، حدوداً شش ماه از پیج رد شدم تا یک روز آقای قورچیان لایو داشتن و من به طور اتفاقی پیج و باز کردم و داشتن در مورد شفای زخم صحبت میکردند کلمه ی زخم انگار همون لحظه تمام دردهای بدن من را زنده کرد و برایم جالب بود چه اسم زیبایی! شفای زخم!
تصمیم گرفتم به کارگاه بروم. راستش را بخواهی آن جا آخرین امید من بود دیگر توانی برایم نمانده بود. در اولین کارگاه درون عمق زنی به شدت مقاومت داشتم و همش در انکار بودم اما همان رفتن به کودکی و دیدن بعضی تصاویر که سالها درون و خدایی در ذهنم پنهان کرده بودم بیرون آورد برایم دردآور بود حال خراب.
احساس گیجی و گم شدن انگار وسط بیابانی پرت شده بودم همه جا و همه چی برایم ناشناخته و ترسناک بود بعد کارگاه تا چند روز به صورت جدی حال بد و دگرگونی داشتم که گویی هیچ چی را نمی شناسم اما بعد کارگاه کم کم آگاهیها، دریافتها شروع شد.
اولین بار بعد از 35 سال حضور روحم را کنارم حس کردم، بعد کم کم خشم هامو دیدم، علت هاشو پیدا کردم و شروع کردم به روند شفا. در کارگاه دوم وقتی از مهرطلبی صحبت کردند .
حالم بد شد و من تمام روزهایی که عاشق خودم و افراد نبودم و فقط از روی ضعف و توجه بهتان محبت میکردم را دیدم. زمانی که من توانستم خودم را ببخشم. آن قدر که خشم زیادی از خود داشتم تا در کارگاه سوم توانستم خودم را واقعاً ببخشم و عجب احساس زیبایی بود گویی از بند رها شدم و سبکبال بودم و پذیرفته بودم خودم را با تمام نواقصم.
در کارگاه چهارم وقتی فهمیدم دروغم چقدر تشنه حضور، خواست و طالب عشق با محبت های استاده، بدنم شروع به لرزیدن کرد و غش کردم. احساس کردم بعد آن بدنم از سردی بی تفاوت بیرون آمد و کم کم خون در بدنم جریان پیدا کرد.
گویی درون خونم اکسیر توجه و دوست داشتن ریخته بودن، هر روز شفاهای زیادی رخ داد. وقتی روی خشم خود با مادرم کار کردم مادرم علاقه مند شد و به کارگاه آمد و بیماری رماتیسمش بعد از 42 سال شفا گرفت.
وقتی بر روی باگ های مالی خودم و خشم و کینه ای که به پدرم داشتم کار درونی انجام میدادم و میبخشیدم گیرهای مالی میلیاردی پدرم حل میشد، وقتی روی وابستگی های خودم کار میکردم فرزندم که دچار اختلال ADHD بود و اضطراب شدید و ترس های زیادی داشت کم کم آرومتر میشد و جسورتر میشد.
من کار درونی میکردم و گره ای از خانواده ام باز میشد وهر بار بیشتر به معجزۀ شفای زخم و تکنیک های استاد فراز قورچیان ایمان میآوردم، هر روز باورهای تازه، شناخت خدایی جدید و واقعی، بدون ترس که در گذشته به من یاد داده شد.
خدای امروز من ترسناک نیست، سرشار از عشق و رئفت است. تمام روزهایی که میترسیدم از خدا به جای عشق بازی با او رو به افول بود. دنیا و زندگی طعم جدیدی برایم پیدا کرده بود، هر روز امیدوارتر از روز قبل که این جهان نظم و حساب دارد.
هر روز آگاهی های جدید از خودم و دنیای ناشناختهی ناخودآگاهم، به مرور سفر به جزیره ناشناخته ی ناخودآگاهم شد جزء هیجانی ترین سفرهای زندگی من که حاصلش میشد سوغاتی هایی از جنس باور و ایمان.
در این کارگاه یاد گرفتم صبور زندگی کنم و به مرور آرام تر شدم از دختری که افسردگی داشت و اضطراب و ترس های زیادی تمام ذهن و اصالتش را احاطه کرده بود، آن قدر آرام شده بود که حتی اطرافیان هم متعجب شده بودند اما حقیقت داشت، دیگر تحمل نمی کردم، دیگر دردها و رنج هایم را هر روز با خودم به این سو و آن سو نمی کشیدم.
دختری که اعتماد به نفس پایین داشت و جرئت حرف زدن در جمع را نداشت حالا برایش تعداد حاضرین جمع اهمیتی نداشت، راحت صحبت میکرد و از انکار و اصالتش حرف میزد بی آن که ترس از نگاه و قضاوت دیگران داشته باشد.
چون تلاش میکرد تا خودش در زندگی هیچ فردی را قضاوت نکند فقط ببیند.
تمام آن باورها زندگی مرا و نوع تفکر مرا تغییر داد و آلودگی را وارد زندگی من کرد.
من همیشه در گذشته با خود میگفتم خب ته این زندگی یعنی چه؟ ته این دنیا یعنی چه! خب که چی! خدا ما و این جهان و خلق کرد که چی؟ بخوریم، بخوابیم، کار کنیم، بچه آوریم ازدواج کنیم و خب! بعد بمیریم؟
چه دنیای بی معنی!
همین مورد و نداشتن جواب درست برای همین سوال باعث شد زندگی کردن برایم جذاب نباشد و هر روز با بی حوصلگی کارهایم را انجام دهم. اما گویا در همین سرزمین استاد معنوی در حال آموزش دادن همین چراها بود که نامش استاد قورچیان بود و به ما یاد داد برای هر چیزی یک معنایی وجود دارد.
این بحث آن قدر شیرین و جذاب بود که هر روز مرا وا میداشت به دنبال چراهایم بروم و جواب هایی به شیرینی طعم حقیقی زندگی بدست آورم.
معناگرایی به زندگی من جان دوباره داد و عملگرایی و زندگی کردن آگاهیها به باغچه ی زندگی من محصولی سالم.
من از آنجایی که نقاب دانایی شدیدی داشتم عاشق یاد گرفتن بودم گویی شهوت دانایی داشتم اما وقتی توسط راهبر تصمیم گرفتیم آموزهها را به عمل بدل کنیم دیدم لازم نیست آگاهی و علم خیلی زیادی هم داشت کافیست هر آن چه را یاد گرفتیم هم انجام دهیم.
تقریبا چند ماهی از حضورم از تیم من حقیقی میگذشت تا آن که روزی از خدا خواستم تا بتوانم من هم مثل بقیه دوستان در این مجموعه خدمت کنم تا بتوانم در کنار دوستان و استاد گرامی رشد کنم.
بعد دو ماه در شب میلاد حضرت علی روز مرد به من پیام داده شد که برای خدمت انتخاب شده ام شاید آن روز من از ذوق دوباره متولد شدم و در روز شهادت حضرت علی اولین حضور من به عنوان خدمتگزار در کارگاه شفای زخم بود.
میدانم که هیچ کدام از اینها برایم اتفاقی نبود چون من بند عملگرایی بسته بودم و تصمیم داشتم مردانگی ام را زندگی کنم و محکم پای خود بایستم.
وقتی تصمیم به شفای زنانگی ام گرفتم به لطف خدا و استاد گرامی دوباره بعد از 18 سال توانستم شعر و نویسندگی ام را شروع کنم.
توانستم دوباره با احساسات زنانه ام ارتباط عمیقی برقرار کنم، در کارگاه شفای زخم که افتخار خدمت تصیبم شد با دیدن حاضرین گویی خود را در تک تک صندلیها میدیدم.
ارتباط روحی که من و مردم برقرار بود گویی به وجدانیت خداوند وصل شده بودم، بعد از آن احساس درک کردنم قوی تر شد و برقراری روابط سالم بعد از سالها شفا گرفت.
در کارگاه پاکسازی آخر سال با یک حرف استاد یک باور غلط سالیانه من ریخت و آسم من شفا گرفت. از خدای متعال و استاد گرامی ممنونم که این مسیر را در راه زندگی من قرار داد و مرا از بیراههها نجات داد.
با سپاس فراوان از استاد فراز قورچیان و تیم من حقیقی و به امید شفاهای بزرگتر.