مفهوم سادگی

مفهوم سادگی

نویسنده : فراز قورچیان

دراین مقاله به مفهوم سادگی می پردازیم و این مفهوم را درذهن روشن می کنیم . اما لازم است آن را درست لمس و احساس کنیم .

با نقل قول از دوست قدیمی ام شروع می کنم که می گفت: “آدمها هرقدر بزرگتر باشند، ساده تر هستند.” او معتقد بود آدم ها هر قدر سنشان بالاتر رود شفاف ترند و به همین دلیل می توانی ببینی که چه نیتی دارند، چه کاری می خواهند انجام دهند، اصلاً چه شخصیتی دارند. و آرمان ها و ارزش هایشان جیست؟ یعنی در واقع، از رفتارهای ناگهانی شدن غافلگیر نمی شوید و اگر 10 سال بعدهم به سراغشان بروید، آدم های سابق خواهند بود.

احساس سادگی

یاد پدربزرگ خدابیامرزم، شیخ مراد افتادم که پیرمردی، ساده اما عمیق و از اهالی یکی از روستاهای طالقان بود که 10 سال پیش فوت کرد. از کودکی ام به یاد دارم که پدربزرگ، راس یک ساعت خاصی از خواب بیدار می شد و رأس ساعت مشخصی هم می خوابید و کل زندگی اش را راس ساعتی خاص رها می کرد و نماز می خواند. او همیشه چند گونی خاک از درون راه آب باغ های خودش برمی داشت و می برد در باغ های بالایی که آبش از آنجا وارد باغش می شد،  می ریخت. وقتی از او دلیل کارش را می پرسیدم، می گفت: ” خاکی را که از باغ های بالایی با آب به باغ ما آمده، باید به آنجا برگردانم!” وقتی به او می گفتم خاک باغ شما هم به باغ های پایین می رود،  می گفت: ” من آن ها را حلال کرده ام، اما شاید مردم از ته دل راضی نباشند؛

پس باید خاکشان را به انها برگردانم!”  بعضی وقت ها شیخ مراد دور کرسی به راحتی ناراحت می شد و حتی صدایش هم بالا می رفت، اما همه معتقد بودند او مرد بی آزار و مومنی است. هیچ وقت تا از او چیزی نمی پرسیدند، حرفی نمی زد؛ حتی اگر ساعت ها کنارش می نشستند. با اینکه فرزندانش از لحاظ مالی حاضر به تأمین مالی او بودند، او تا آخرین روزهای عمرش کارکرد. بالای روستا در کوه جایی بود به اسم ” قدمگاه ” که پدربزرگ می گفت ” باید چراغش روشن بماند”؛ پس تنهایی از کوه بالا می رفت تا فانوس قدمگاه روشن باشد! همیشه درباغش را باز می گذاشت و به کسانی که از جلوی باغ رد می شدند، با زبان محلی خودشان آن ها را به نوشیدن یک استکان چای دعوت می کرد و می گفت: بنیش چایی!”

شیخ مراد ثروت زیادی نداشت، ولی همیشه بی نیاز بود و هرگز دستش را جلوی کسی دراز نکرده بود. پدرش، ملا محمد، سواد قرآنی داشت و بوستان و گلستان سعدی و نیزغزلیات حافظ را به مردم درس می داد. او شفاف و عمیق بود. کنارش که بودی، سکوت عجیبی داشت. به ندرت پیش می آمد که شب در خانه فرزندانش بماند؛ چون می گفت که نمی خواهد عروس ها و دامادهایش را معذب کند.

در کنار انسان های ساده چه احساسی دارید

می دانید انسان در کنار این آدم های ساده چه احساسی دارد؟ مسلما احساس امنیت می کند، احساس اینکه لازم نیست از خودش مواظبت کند؛ چون کسی شاخش نمی زند و لازم هم نیست دروغ بگوید؛ همچنین لازم نیست پنهان کاری کند؛ حتی نیازی نیست تحلیل روان و رفتار بداند تا او را بشناسد. با چنین انسانی، ترس هایتان می ریزد. جالب است بدانید پدربزرگم تنها سه دست لباس داشت؟؛ یک دست لباسی که درخانه می پوشید تا به باغ برود، دست دیگر را تنها در باغ می پوشید و سومین دست از لباسهایش مخصوص  روزهایی بود که به عروسی دعوت می شد.

اگر توانستید با احساسی که من از پیرمرد داشتم و نوشتم، ارتباط برقرار کنید، به شما تبریک می گویم؛ چون مفهوم سادگی را فهمیده اید و از حالا می توانید به دنبال فضاهایی بگردید که این احساس را درشما تقویت می کنند و به واسطه آن می توانید زندگی معناداری را برای خود ترسیم کنید. حالا می خواهم مفهوم پیچیدگی رابرایتان توضیح دهم. فکر می کنید احساس من در آن روزهایی که درک صحیحی از معنای زندگی نداشتم، چگونه و چه رنگی بود؟رنگش در آن روزها کاملا خاکستری بود. احساس من همیشه این بود که چقدر این پیرمرد خسته کننده است و اصلا دلش به چه چیزی خوش است؟ درواقع زندگی پدربزرگ برایم هیچ جذابیتی نداشت!

در کنار انسان های ساده چه احساسی دارید 

همیشه به زور خانواده برای ملاقات او به طالقان می رفتم. واقعا نمی توانستم او را درک کنم؛ چون من بچه شهر بودم و با پیچیدگی ها، خودهای کاذب، اضطراب ها، مد، جو اجتماعی متفاوت و هیجان های کاذب بزرگ شده بودم و برایم آدم های دوقطبی و پیچیده، انسانهای حراف، کسانی که چندکار را باهم انجام می دادند و درکل؛ افرادی که همیشه یکی از رفتارهایشان غافلگیرت می کرد و هرگز نمی توانستی آنها را بشناسی، جذاب بودند؛ درواقع، تصور می کردم هرقدر پیچیده تر، جذاب تر!

درحقیقت، برای من دورهمی ها و مهمانی ها با دوستانم خیلی جذاب تر بود، چون استرس بیشتری داشت؛ حتی نشستن پای فیلم های خارجی و خرید کردن از پاساژهای معروف و گران تهران، بسیار جذاب تر از این بود که پای سکوت پدربزرگم بنشینم؛ چون به نظرم زندگی پدربزرگ سطح بسیار پایینی داشت! البته منظورم این نیست که زندگی ای که به جای کرسی، شومینه داشته باشد، یا کسی  به جای باغداری، کارخانه داری می کند، نمی تواند ساده باشد بلکه می خواهم معنای سادگی را طبق تجربه اصلی زندگی خودم تعریف کنم.

حقیقت هیچ وقت در زمان خودش حقیقت نبوده است؛ درواقع بعد از فوت پدربزرگم، من در این سال ها، فقط به دنبال آدم هایی می گردم که مثل او باشند؛ چون پیرمرد یک درس مهم به من داد و آن، نشان دادن حقیقت و انسانهای حقیقی بود. حالا دیگرموقعی که با آدم ها برخورد می کنم، راحت می فهمم که آن ها حقیقی اند یا غیر حقیقی، دقیقا مانند کسی که مزه پرتقال را می شناسد و وقتی چشمانش را ببندی و به او لیموشیرین بدهی، قطعا تفاوت را می فهمد، گرچه ممکن است نتواند آن را ثابت کند. باور کنید تازه می فهمم آدم هایی که روزهای تعطیل، به پارک می روند و با خانواده شان برروی یک زیرانداز ساده می نشینند و همگی در حال شادی و خنده هستند، چه معنای عمیقی از سادگی را درک کرده اند.

البته من یک بار در نوجوانی ام، با خانواده به پارک رفتم و روی یک زیرانداز ساده نشستم، اما انگار در میدان مین نشسته بودم؛ چون از نظر آدم های پیچیده این کارها بی ارزش و ابتدایی است.

البته الان به پیشنهاد یکی از استادانم، سعی می کنم ساده باشم و ساده زندگی کنم و این یکی از  تمرین های من است. استادم به من گفت :” بکوش ساده و ابتدایی شوی و باکسانی رفت و آمد کنی که نمی دانند چه لباسی مد شده، چه ماشینی روی بورس است یا کدام خواننده طرفداران بیشتری دارد.”

حتما در میان اقواممان این دسته ازآدم ها پیدا می شوند؛ پس بهتراست خودمان را به آن ها نزدیک کنیم، حتی اگر حوصله مان سر برود.در حقیقت پیداکردن معنی، مانند کوهنوردی ، ساده اما بسیار سخت است. نتیجه معاشرت من با آدم های پیچیده، چیزی جز تنهایی، اظطراب و انزوای بیشتر برایم نبود. حالا انتخاب با خود شماست، اگر چیزی در زندگی تان است که پیچیدگی برایتان آورده است، آن را  حذف کنید. چون معنا فقط درسادگی به دست می آید؛ درست مانند نخل که فقط در مناطق گرمسیری رشد می کند.

مطالب بیشتر : هموابستگی چیست؟ 

3 Responses

Add a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *