زندگی نامه وین دایر

زندگی نامه دکتر وین دایر از زبان خودش

نخستین سال های زندگی

نخستین نشانه های خودباوری در دوران کودکی

نخستین رویداد شگفت زندگی ام

نخستین جرقه های نویسندگی در دوره ی نوجوانی

دیدار با دکتر فرانکل بازمانده ی اردوگاه های مرگ نازی

 

نخستین سال های زندگی دکتر وین دایر

 

عید کریسمس سال ۱۹۴۱ است که چند هفته از بمباران بندر پرل هاربر می گذرد و آمریکا وارد جنگ جهانی دوم شده است.

دو تا از دایی هایم در ارتش خدمت می کنند.یکی در اروپا و دیگری در اقیانوس آرام.پدرم کاملاً ما را ترک کرده است .همچنان به باده گساری ،عیاشی و کارهای خلاف خود ادامه می دهد و به خاطر آن بارها به زندان افتاده است به طوری که مادرم سرانجام به این نتیجه رسیده که زندگی با او غیرممکن است.

پدرم در مقابل همسر و فرزندان خود بی مسئولیت است بنابراین برای همیشه خانواده ی خود را ترک می کند.بدین ترتیب مادرم با سه فرزند کمتراز پنج سال تنها می ماند،او سه پسر بچه ی خود را به خانه مادر خود می برد تا او روزها مراقب فرزندانش باشد و خودش برای به دست آوردن لقمه ای نان سرکار برود.

من و دو برادر بزرگ ترم در خیابان جفرسون در دیترویت شرقی با لباس زمستانی،دستکش،گالش و کلاه در صف اتوبوس در کنارتوده ای از برف ایستاده ایم.خیابان را نمک پاشی کرده اند تا برفی که همچنان می بارد آب شود.

شرایط بسیار سخت و آزاردهنده است ،کامیونی از کنار ما عبور می کند و برف گل آلود کنار خیابان را بر سر و روی ما می پاشد.مادرم که آماده رفتن به سرکار است،لباسش آن چنان گل آلود و پر از نمک شده که از ناراحتی نمی داند چه کند.او که به خاطر بی وفایی همسرش کاملاً آسیب دیده است به فکر تهیه معاش زندگی ماست.

ادامه شرایط سخت،افسردگی او و وارد شدن کشور ما به جنگ جهانی ،شرایط او را وخیم تر می کند.پیدا کردن کار بسیار دشوار است و مادرم باید روی کمک ناچیز خانواده اش حساب کند.خود آنها نیز به خاطر طولانی شدن شرایط وخیم اقتصادی وضع مساعدی ندارند.کمبود کالاهای مورد نیاز مردم و طولانی شدن جنگ شرایط دشواری را ایجاد کرده است.

دو برادرم نیز خیلی ناراحت هستند .جیم که پنج سال دارد سعی می کند به مادرم دلداری دهد و دیوید که سه ساله است،مدام گریه می کند.وضع من هم با سن و سالی که دارم معلوم است.صحنه ای را که خیلی تماشایی است مجسم کنید؛تپه ای از برف درست کرده اند و ما هم بالای آن نشسته ایم ،نمی دانم چرا همه ناراحت و عصبانی هستند.به نظرم همه چیز خوب است.در چنین شرایطی این کلمات از دهان من خارج می شود؛((مامان چرا گریه می کنی،همه چیز خوبه!ما می تونیم همین جا بمونیم و برف بازی کنیم .))

بچه که بودم سعی می کردم در هر شرایطی دیگران را بخندانم و با شکلک درآوردن فضای غم آلود را تغییر دهم.من همان پسربچه ای هستم که معتقد است اگر محیط بازی کودکان پر ازکود حیوانی باشد،باید به دنبال حیوانی باشیم که آن کود را تولید کرده است.نمی دانم چرا باید غصه خورد گویی سرشت من طوری بود که به نیمه پر لیوان نگاه می کردم و به چیزهایی که باعث ناراحتی دیگران می شد توجهی نمی کردم.

طبق گفته مادرم،پسر بچه ای مستقل و کنجکاو بودم که در بین بچه های فامیل مثل من کمتر دیده می شد.ظاهراً از ابتدای تولد چنین خصلتی داشتم .احساس می کردم زندگی خیلی جالب و دوست داشتنی است.

به تدریج بزرگ می شدم اما ظاهراً چیزی نمی توانست باعث ناراحتی و نگرانی من شود.همه چیز زندگی برای من جالب و حیرت انگیز بود.می خواستم همه خوشحال باشند.دوست داشتم

تمام افراد خانواده امیدوار باشند.فکر می کردم کسی نباید احساسبدبختی کند.دوست داشتم مادرم به جای غصه خوردن،از زندگی لذت ببرد.می خواستم برادر بزرگ ترم ،جیم ،آن قدر نگران مادر و دو برادر کوچک ترش نباشد.فکر می کردم اگر بتوانم کاری کنم که باعث خوشحالی آنها شوم،می توانند غم و غصه خودشان را فراموش کنند.

نمی فهمیدم چرا دیگران آن قدر ناراحت و عبوس هستند در حالی که چیزهای زیادی بود که آدم را خوشحال می کرد.می توانستم ساعت ها با قاشق و یا قوطی خالی مقوایی بازی کنم.دوست داشتم گل ها و پروانه ها را تماشا کنم.

ذهن خاصی داشتم به طوری که دوست نداشتم کسی به من بگوید چه کار می توانم انجام دهم و چه کار نمی توانم انجام دهم ،دوست داشتم قابلیت هایم را کشف کنم.وقتی به من می گفتند ((نه))،لبخند می زدم و کاری را انجام می دادم که خودم می خواستم و به حرف دیگران کاری نداشتم.

ظاهراً غرق دنیای خودم بودم،دنیایی پر از شگفتی ها و قابلیت هایی که خودم باید آنها را کشف می کردم .دیگران هر چه قدر تلاشمی کردند تا مرا نااُمید کنند،موفق نمی شدند زیرا خودم را مخلوق خدایی بزرگ می دانستم.

بله ،من هویت الهی و ذره ای از نفخه ی خدایی را درونم دارم ،خدایی که مظهر عشق و خالق عاشق است.

 

💢نگاه اکنون من💢

نمی دانم مادرم چند بار داستان پاشیده شدن برف گل آلود را برایم تعریف کرده است.این ماجرا مربوط به روزی است که او مجبور شد من و دیوید را در یتیم خانه بگذارد و جیم حدود ده سال با مادربزرگ مان زندگی کند.

وقتی به روزهای اول زندگی ام نگاه می کنم ،این گفته قدیمی که هیچ تصادفی در خلقت وجود ندارد،دقیقاً از لحظه خلقت ما صدق می کند.در خلقت بی کرانی که نه آغازی دارد و نه پایانی،این جسم ماست که متولد می شود و می میرد،آن وجهی از وجود ما که در جسم ما خانه کرده است،نه تغییر می کند و نه می میرد.

من به عنوان پدر هشت فرزند،کاملاً متقاعد شده ام که هرفردی باشخصیت و هویت منحصر به فرد به این دنیا می آید.ما به خواست خدایی به این دنیا آمده ایم که دیده نمی شود و قدرت لایتناهی دارد.

شخصیت منحصر به فرد ما که نه شکل و قالب دارد و نه محدودیت و حد و مرز ،در جسمی قرار دارد که دائم در حال تغییر است .

تمام موفقیت ها و دستاوردهایی که گذشته مرا تشکیل داده اند ،از لحظه ی لقاح شروع شده است،در نُه ماهی که در رَحِم مادر بوده امادامه یافته و تا لحظه تولد و ورود من به این جهان مادی استمرار داشته است.

آن هویت منحصر به فردی که در لحظه تولد من وجود داشته است تا امروز که بیش از هفتاد سال دارم ،همچنان در این جسم حضور داشته ،به طوری که وقتی می گویم من،منظور همان هویت من است که محدودیت ندارد.

حتی قبل از آنکه خواندن و نوشتن را بیاموزم ،می خواستم شخصیتی داشته باشم تا مناسب با آن نغمه ای باشد که برای سرودن آن به این دنیا آمده ام.اکنون خوب می فهمم که در کودکی باید شرایطی را طی می کردم تا بتوانم دیگران را درک و نیز کمک کنم تا خود و شرایط شان را بهتر بشناسند.

من به نحوی که خودم هم از کم و کیف آن خبر ندارم،حتی وقتی بچه بودم ،به این نتیجه رسیده بودم که داشتن این طرز فکر پایه و اساس زندگی است.آن گونه که مادرم تعریف می کند،دوران کودکی ام طوری بود که این رسالت را که قرار بود در تمام عمرم دنبال کنم،احساس می کردم.

آن روز وقتی در بالای توده ای از برف رفتم و احساس کردم اعضای خانواده ام ناراحت هستند ،سعی کردم هر طور شده آنها را بخندانم و از غم رها کنم .این کار به لحاظ معنوی مانند نوشتن کتاب هایی است که برای رهایی انسان ها از افکار منفی و لذت بردن از زندگی می نویسم.جسم من بزرگ تر و پیرتر شده است،اما همان هویت الهی است که با آگاهی های کاملاً جدیدی با مردم ارتباط برقرار می کند.

من احساس می کنم تمام هشت فرزندم رشد کرده اند و آگاهی هایی کسب نموده اند.هر کدام شان با شخصیت منحصر به فرد و قابلیت های بی کران به دنیا آمده اند.اما من یقین دارم آن عقل کلی که خالق همه ی ماست ،در این راز مهم دخالت دارد.

والدین این فرزندان ،محیط و فرهنگ آن ها یکی است اما هر کدام شخصیت منحصر به فرد و ویژگی های متمایز خود را دارند.من فکر می کنم خلیل جبران خلیل این موضوع را در قطعه ای که در مورد پیامبر اسلام گفته،خوب بیان کرده است:((فرزندان شما متعلق به شما نیستند ،آنها پسران و دختران خودِ حیات هستند که می خواهد استمرار داشته باشد.آن ها از طریق شما به دنیا آمده انداما نه از سوی شما آمده اند و نه به شما تعلق دارند.))

هر یک از ما رسالتی بر عهده داریم که باید از لحظه ورود از عدم به این دنیا و از لحظه ورود از عالم معنا به عالم ماده،در تحقق آن بکوشیم.زمان زیادی است که متوجه این نکته مهم شده ام تا به فرزندانم اجازه دهم آن گونه که خواسته ی قلبی آنهاست زندگی کنند و بدانند که من در تمام عمرم،آن گونه که مادرم تعریف کرده است حتی در دوران کودکی نیز دقیقاً همین گونه زندگی کرده ام.

کار من این بوده که فرزندانم را راهنمایی کنم ولی در کار آنها دخالتی نداشته باشم تا آنها بر اساس هویت منحصر به فرد خود،مسیر زندگی شان را ترسیم کنند.من یقین دارم که به این دنیا آمده ام تا رسالتی را که قبل از آمدن به این دنیای مادی بر عهده ام گذاشته شده است ،تحقق بخشم.گام های نخست این کاررا زمانی برداشتم که سه نفر انسان ناراحت و غمگین در ماجرای پاشیده شدن گِل و شُل در کنار من قرار داشتند و در واقع این صحنه آغاز راهی بود که می بایست بتوانم بر زندگی میلیون ها نفر تأثیر بگذارم.وقتی در کنار توده ی برف و گِل بودم ،با حس ششم تلاش می کردم بقیه افراد ببینند که ما این فرصت را داریم تا نوع نگاه مان به شرایط را انتخاب کنیم.آن هویت الهی من،در دوران کودکی می خواست دیگران بدانند که شرایط خیلی هم بد نیست و ما می توانیم به جای غصه خوردن،با خنده و شادی بر محیط و شرایط خودمان تأثیر بگذاریم.

بزرگ ترین خدمتی که می توانیم به کودکانمان کنیم این است که کمک نماییم آنها هویت انسانی منحصر به فرد خود را ابراز کنند،اگر چه بزرگسالان معمولاً خواسته ها و ویژگی های شخصیتی کودکان را درک نمی کنند.توفیقی که داشتم این بود که بخشی از ده سال اول عمرم را در محیطی سپری کردم که نقش والدین و دخالت های آنها در زندگی امبسیار کم بود.

من می دانستم به این دنیا آمده ام تا ((رسالت بزرگی)) را انجام دهم و طرحی برای آموزش اعتماد به نفس وزندگی مثبت و عاشقانه برای انسان های زیادی در سراسر جهان داشته باشم .من به خاطر شرایط زندگی ام که باعث شد کاملاً تنها بمانم و طوری بزرگ شوم تا بتوانم رسالتم را در این قالب انسانی ادامه دهم،همیشه خدا را شکرگزارم.

همان گونه که هر چه برای رشد جسمانی خود نیاز داریم به وسیله قدرت ناشناخته و اسرارآمیز قدسی در مدت نُه ماه در رَحِم مادر فراهم می شود،هر آنچه را که برای ابعاد دیگر وجود خود نیازداریم توسط همان قدرت تأمین خواهد شد.ما مخلوق خدایی هستیم که عاشق است و به ما کمک خواهد کرد تا خود را شکوفا کنیم،به شرطی که ما این برنامه آسمانی را درک نماییم.

من امروز کاملاً درک می کنم که کل جهان هدفمند است.اکنون متوجه ام که خصلت ها و تمایلان شخصیتی دوران کودکینشان دهنده هویت الهی ماست.در این سال های نخستین زندگی،اتصال ما با خالق همچنان قوی است،زیرا هنوز یاد خدا را فراموش نکرده ایم و هنوز منیّت یا نفس بر ما چیره نشده است.

 

نخستین نشانه های خودباوری در دوران کودکی

سال ۱۹۵۰ است و من در کلاس چهارم ابتدایی در مدرسه آرتور در شهر دیترویت درس می خوانم.امسال اولین باری است که ضمن زندگی در کنار خانواده ام که دوباره گرد هم آمده ایم،به مدرسهمی روم.هر روز رأس ساعت ۱۴:۴۵،اگر معلَم ما ،خانم انژلز،از تمام شاگردان راضی باشد،داستان باغ اسرار آمیز را برای ما می خواند.من با اشتیاق به او گوش می دهم،به ویژه که او سعی می کند تمام شخصیت های داستان را خوب معرفی کند.

اکنون که در کلاس چهارم و شاگرد خانم انژلز هستم،متوجه شده امکه توانایی های زیادی دارم و می توانم کار کنم تا آن چه را که برایم اهمیت دارد به دست آورم.هر روز برای مبصر شدن کلاس و ساکت کردن شاگردان که خانم انژلز به آن اهمیت می دهد،داوطلب می شوم.

اگر نظم کلاس به هم بخورد،به شاگردان یادآوری می کنم که دارند زمان خواندن کتاب باغ اسرارآمیز را می گیرند و من در مقابل این رفتار نادرست بی اعتنا نیستم.بچه ها توجه می کنند و آرام می شوند.البته توجه آن ها به خاطر علاقه به داستان نیست بلکه من از موضع قدرت برخورد می کنم.ِ

این کار برای یک بچه ی ده ساله تجربه ی خوب و امیدوارکننده ای است.احساس می کنم این تجربه قبل از رفتن من به یتیم خانه اتفاق افتاد و اکنون در این مدرسه جدید هم تکرار می شود.وقتی با اعتماد به نفس و با مهربانی صحبت می کنم،به سخن من گوش می دهند.

اگر کسی به هر نحوی شیطنت و یا کار خطایی کند که مانع کتاب خوانی خانم معلم شود،من بدون تهدید و بدون برخورد تند از او می خواهم رفتار خود را اصلاح کند.چقدر دوست دارم چشمانم را ببندم و به باغ اسرارآمیز درونم که معجزه خلق می کند گوش بدهم.

داستان که در سال ۱۹۱۱ توسط فرانسز هادگسون برنت نوشته شده ،در مورد دختر یتیم ده ساله ای است به نام ماری لنوکس که وقتی پدر و مادرش در اثر شیوع بیماری وبا می میرند،از هند به انگلستان فرستاده می شود.

او که غمگین و ناراحت است با روحیه خیلی بد و در حالی که احساس می کند پدر و مادرش او را دوست ندارند به انگلستانمی آید.داستان نشان می دهد که او با دنیای کاملاً جدیدی رو به رو می شود که نگاه او را به زندگی عوض می کند.

من نیز پسر بچه ده ساله ای هستم که بیشتر زندگی خودم را با همان احساس سپری کرده ام یعنی احساس کرده ام کسی مرا دوست ندارد و اکنون به داستانی گوش می کنم که با نگاه جدید به زندگی سخن می گوید.این باور که نقطه پنهان و اسرارآمیزی در جهان و نیز در ضمیر ما وجود دارد،توجه مرا جلب می کند.

من ضمن این که به داستان گوش می کنم ،به گفت و گویی که ماری و دوست بیمارش،کُلین ،با گل ها و پرنده ای به نام سینه سرخ دارند،توجه دارم.هنگامی که از مدرسه به خانه برمی گردم،پرنده های کوچک سینه سرخ در اطراف من پرواز می کنند،به طوری که صدای جیک جیک آنها را می شنوم.تمام مدت در راه خانه،به گفت و گو با این پرندگان که آنها را دوستانم می دانم، مشغول هستم و در باغ اسرارآمیزی که در عالم تخیل خود ساخته ام زندگی می کنم،باغی که بیماری و فقر در آن جا وجود ندارد و اندیشه های مثبت و افکار سازنده داروی همه ی دردها و رنج هاست.احساس می کنم کلماتی که خانم معلم بیان می کند فوق العاده قدرتمند هستند به طوری که می توانم باغ اسرار آمیز خود را خلق کنم و به دنیایی پناه برم که همه چیز امکان پذیر است .در این باغ با پرندگان و گل ها صحبت می کنم و وجود معجزه واقعی در زندگی ام را احساس می کنم.

از حضور در خانه جدید و زندگی با افراد خانواده ام به هیچ وجه احساس خوبی ندارم.بیل که پدر خوانده ی ماست،زیاد مشروب می خورد در نتیجه دائم جر و بحث می کند اما من سعی می کنم خیلی به سر و صداهای او توجه نکنم زیرا می دانم که می توانم مانند ماری لنوکس فضای اسرارآمیزی را در عالم تخیل خلق کنم.هیچ کس بدون اجازه من نمی تواند در این محدوده وارد شود.

من کاملاً باور کرده ام که زندگی فقط آن چیزی نیست که با چشمانم می بینم و یا با گوش هایم می شنوم.من به این نتیجه رسیده ام که می توانم در این دنیا و در این جسم خاکی حضور پیدا کنم و در عین حال تابع محدودیت های جسمانی نباشم و در عالم خلوت خودم زندگی کنم.

وقتی خانم انژلز داستان باغ اسرارآمیز را می خواند ازافرادی سخن می گوید که می توانند بیماری های جدی را درمان کنند،لذا با خودم فکر می کنم اگر ماری می تواند چنین کاری را انجام دهد،من هم

 می توانم .اگر ماری ،کُلین و دیگر همراهان او در باغ اسرارآمیز می توانند با حیوانات سخن بگویند و زبان درختان را بفهمند،من هم می توانم.تخیلاتم اوج می گیرند،خودم را انسان معجزه گری تصور می کنم که می تواند هر کاری را که در ذهنش مجسم می کند انجام دهد.

احساس می کنم که تمام خلقت مرا راهنمایی می کنند و به کمک من آمده اند.کم کم یاد می گیرم چگونه به درون خود بروم و دنیای درونم را از هر چیزی که مانع آرامش من می شود پاک کنم.تصمیم می گیرم هرگز از رفتارهای جنون آمیز بیل ناراحت نشوم.

من باغ اسرارآمیزی برای خود ساخته ام که در سال های گذشته و ضمن زندگی در یتیم خانه بارها به آن جا پناه برده ام.اکنون در این محیط جدید ،زندگی در خانه ای کوچک در گنار سه نفری که کاملاً غریبه هستند و یکی از آنها صبح تا شب آبجومی خورد،برای من فرصت ارزشمندی است.

فرصت توجه به باغ اسرارآمیز خودم و دنیایی که متعلق به من است و هیچ محدودیت و مانعی برای ورود به آن جا نیست و جایی است که می توانم در آن طوری زندگی کنم که از هر آسیبی در امان باشم.

در طی سال هایی که در پیش است،زندگی در محیطی که فحش و ناسزا و مستی امر عادی است،در عالم تخیل جای امنی دارم که قدر آن را می دانم و مایل هستم در مورد آن با دیگران نیز صحبت کنم.

خواندن کتاب باغ اسرارآمیز به مدت ۳۰ دقیقه در پایان هر روز در کلاس توسط خانم انژلز به احتمال زیاد برای دیگر بچه های کلاس چهارم خاطره انگیز نیست.اما برای من کار ارزشمندی بود و در درونم جرقه ای زد که همیشه شکرگزار آن هستم.این جرقه آغاز آگاهی ای بود که در من رخ داد و بر تمام رویدادهای زندگی من تأثیرگذار بود.

 

 

نخستین رویداد شگفت زندگی ام

نیمه ی زمستان سال ۱۹۵۹ است و برای مأموریتی کوتاه مدت به پایگاه هوایی _دریایی در ایالت مریلند آمده ام.تصمیم می گیرم لباس فرم خود را بپوشم و برای دیدن مادرم به شهر دیتروت بروم.فاصله محل خدمتم تا آنجا حدود ۹۰۰ کیلومتر است.

بارها این مسیر را طی کرده ام و مطمئن هستم شنبه صبح به منزل خواهم رسید و بعد از یک روز و نیم دیدار،می توانم به موقع به پایگاه برگردم.سفر آخر هفته را شروع می کنم و پس از آن که چند باروسیله نقلیه را عوض می کنم،به خروجی بریزوود در اتوبان ترن پایک در پنسیلوانیا می رسم.

نیمه شب و هوا کاملاً سرد شده است،در آن سرما سوار اتومبیلیمی شوم و از راننده می خواهم به طرف غرب برود اما راننده می گوید فقط تا شهر بالتر در پنسیلوانیا می رود.راننده ی با محبت مرا در یکی از رستوران های سر راه پیاده می کند و سپس از اتوبان خارج می شود تا راه خود را برود.

بعد از نوشیدن یک فنجان قهوه داغ ،تصمیم می گیرم برای پیدا کردن اتومبیلی که به سمت غرب می رود بخت خود را در نیمه ی شب و در اوج سرما امتحان کنم.جلوی رستوران ،ملوان دیگری که به رستوران برمی گردد،

می گوید:((دوست من ،سرمای بیرون طاقت فرساست.من نتوانستم مدت زیادی تحمل کنم.مراقب خودت باش.))

۱۵ تا ۲۰ دقیقه منتظر می مانم اما اثری از ماشین های عبوری نیست.از شدت سرما به رستوران برمی گردم و می بینم همان ملوانی که چند دقیقه قبل به من هشدار داده بود،آن جا نشسته است.تصور کنید وقتی متوجه شدم این ملوان برادرم جیم است چقدر حیرت کردم!

جیم در ایالت ویرجینیا خدمت می کند.او هم تصمیم گرفته بود در پایان هفته برای دیدن مادرمان و نامزدش مریلین به خانه برود.ماه ها بود که او را ندیده بودم و تماسی با همدیگر نداشتیم زیرا محل استقرار زیردریایی خدمتش محرمانه بود .در هر حال هر دو متحیر شده بودیم که چه نیروی مرموزی باعث شده بود که یکدیگر را در آن رستوران ببینیم.

با راننده تریلی آشنا می شویم که وقتی داستان را برایش تعریف می کنیم،تصمیم می گیرد شنبه صبح زود ما را جلوی درب منزل مان در دیترویت پیدا کند.

 

نگاه اکنون من

نمی دانم من و جیم در پنجاه و چند سال اخیر چند بار این داستان را برای هم تعریف کرده ایم و همیشه هم به یک نتیجه رسیده ایم.این ماجرا یکی از اتفاقات عجیب و باورنکردنی بوده که عقل از توجیه آن ناتوان است.

البته این رویداد برای من که ملوان ۱۹ ساله بودم کاملاً معنادار بود.از نظر من در عالمی که تحت هدایت شعور الهی قرار دارد،معنا ندارد.امروز وقتی به گذشته فکر می کنم و تمام رویدادها را می نگرم که دست به دست هم دادند تا من و برادرم در آن نیمه شب با هم رو به رو شویم،دیگر دچار حیرت نمی شوم.زندگی من از این رویدادها بوده است.اما این واقعه نخستین رویداد مهمی بود که توجه مرا به خود جلب کرد و نگاهم را به پدیده ها متحول نمود.

اکنون کاملاً درک می کنم که باید هر گونه تردیدی را کنار بگذارمو بپذیرم که تمام پدیده ها تابع نظمی الهی هستند و در زمانی که خداوند مقرر داشته است،رخ می دهند.کتاب ها و سخنرانی هایم تحت تأثیر این پدیده ی مهم همزمانی قرار دارند که کارل یونگ آن را ابداع نمود تا توجیهی باشد بر آنچه کهوی آن را ((رویدادهای هدفمند یا معنادار)) می نامید.

برای اینکه سرانجام روزی بتوانم در مورد دنیای معنویت کتاب بنویسم و درمورد آن سخنرانی کنم،باید در سن نوزده سالگیمی فهمیدم در جهانی که نیرویی نامرئی آن را خلق کرده و هدایت و مدیریت آن را نیز بر عهده دارد،تصادف معنا ندارد و قابل توجیه منطقی نیست.

دلایل بسیاری وجود دارد بر این که عامل حیات ،عقل و شعوری مرموز است.به قول مارکس پلانک ،دانشمند بزرگی که جایزه نوبل را در علم فیزیک دریافت کرده است :((منشأ تمام پدیده های مادی همان نیرویی است که ذرات اتم را به ارتعاش درمی آورد و این منظومه بسیار ریز را منسجم و یکپارچه نگه می دارد.این شعور و عقل کل عامل و منشأ ظهور تمام پدیده های مادی است.))

در این صورت،آن شعور در ذات تمام پدیده هایی که عقل کل خلق کرده است وجود دارد و این امر به این معناست که آن عقل کل در تمام آن پدیده ها و انسان ها وجود دارد و کل حرکت هستی را او هدایت می کند.

رساندن دو برادر در کنار یکدیگر در وسط اتوبانی در پنسیلوانیا ،در مقایسه با به وجود آوردن حیات از هیچ و گرد آوردن بی نهایت اجسام سنگین در کنار یکدیگر تا کل خلقت را تشکیل دهند،کار ناچیزی است.

وقتی به این پدیده هم زمانی که در سال ۱۹۵۹ رخ داد دقت می کنم،احساس می کنم که باید هشیار باشم و این احتمال را در نظر بگیرم که طرح الهی وجود دارد که تقدیر ما را می نویسد.تصمیم گرفتم زندگی ام را با این نیروی معجزه آسایی که قابل رؤیت نیست،هماهنگ کنم.کم کم باورم شد که من فقط قالب انسانی ندارم بلکه اصل و اساس من روح الهی من است و حیاتی که در درون من جاری است واقعاً الهی است.

تا آن جا که به خاطر دارم این اولین تجربه ای بود که باعث شد احساس کنم زندگی فقط واقعیت های عینی و ملموس نیست.متقاعد شدم که در رویدادهای طبیعی تصادف معنی ندارد.

از آن روز به بعد کم کم افکارم تغییر کرد البته آن زمان با کسی در مورد این آگاهی صحبت نکردم.اما یقین داشتم درگیر موضوع مهمی در زندگی شده ام که رفع تکلیف نیست.

کم کم فهمیدم که حق با آلبرت ایشتین است که؛

((فقط دو راه برای زندگی وجود دارد.

یکی به گونه ای است که انگار هیچ چیز معجزه نیست.

دیگری به گونه ای است که گویی هر پدیده ای یک معجزه است.))

و به قول بودا:((اگر به معجزه یک گُل خوب دقت کنیم،تمام زندگی ما متحول خواهد شد.))

این رویداد معجزه آسا باعث شد تا به همه چیزخوب دقت کنم و

کم کم در زندگی خلاقیت داشته باشم و به دیگران نیزکمک کنم تا در زندگی شان اهل خلاقیت باشند.وقتی به گذشته نگاه می کنم،احساسمی کنم سپاسگزار تمام کسانی هستم که به من کمک نمودند تا این آگاهی و بیداری فوق العاده در من رخ دهد.

 

نخستین جرقه های نویسندگی در دوره ی نوجوانی

 

در حال گفت و گو با خانم فلچر معلم سابق زیست شناسی خودم هستم.ایشان در همان درسی که قبلاً به خاطر اهدافم نمره ی قبولی نگرفته بودم ،به من نمره بیست داده بود.به او می گویم:((می خواهم امسال یک داستان بنویسم.یقین دارم از عهده ی این کار برمی آیم و برای این کارم ایده دارم.))

احساس می کنم به آگاهی خاصی رسیده ام،آگاهی که موجب رشد و شکوفایی انسان و قدرت ارتباط با انسان های بزرگ می شود.شخصیت خیالی را پیش بینی می کنم که این خصوصیات را داراست.او انسانی خداشناس است.عنوان کتاب را گذاشته ام ،هم وطن غیرعادی.هر شب به گوشه ی خلوتی می روم و رؤیاهای خودم را دنبال می کنم.دست نوشته هایم بیشتر می شوند و بدون

این که کَسی متوجه شود آن ها را در پاکت در انباری کوچک زیرشیروانی خانه مان پنهان می کنم.مطالعه را دوست دارم و همیشه به دنبال کتاب های جدید هستم.اغلب دوستانم از مطالعه گریزانند و هرگز به شغل نویسندگی فکر نمی کنند.بدیهی است با توجه به طرز فکرشان،نوشتن کار عاقلانه ای نیست.

در کلاس درس ادبیات انگلیسی هر دانش آموزی کلاسوری دارد که یادداشت هایی را که در طول ترم ازکتاب های مختلف برمی دارد،در آن نگه داری میکند.زیاد بودن تعداد یادداشت ها نشانه ی سخت کوشی بیشتر دانش آموزان است.هر گاه ازنظر مالی در مضیقه قرار می گیرم مطلب می نویسم و به عنوان خلاصه کتاب به دوستانم می فروشم.

اگر نمره دریافتی آن ها کمتر از۱۵ باشد ،پولی دریافت نمی کنم.در واقع در حال حاضر کارم نویسندگی است و از این که نویسنده هستم احساس رضایت می کنم.به عبارت دیگر؛کار نویسندگی را در زندگی واقعی با توجه به سود و زیان آن بررسی می کنم.

در مورد هر موضوعی مطلب می نویسم و فکر می کنم نوشتن من خود به خود و غیرارادی صورت می گیرد.قلم من روی کاغذ حرکت می کند اما  در واقع خودم نیستم که می نویسم گویا وقتی

می نشینم و قلم به دست می گیرم ،آن وجه نامرئی وجود من کلمات را روی کاغذ می آورد.هنگام نوشتن احساس خیلی خوبی دارم.

نوشتن مقاله را دوست دارم و یقین دارم هر چه توانایی من در نوشتن بیشتر شود ،خطای من کمتر خواهد شد.نوشتن مانند دوستی خوب همه جا همراهم است .جایی را که هرروز به آن پناه می برم تا قابلیت هایم را شکوفا کنم دوست دارم،البته خودموضوع یا داستان اهمیت چندانی ندارد،مهم این است که فرصت دارم تا در محلی آرام بنشینم و قلم و کاغذ به دست بگیرم.

وقتی زمان نوشتن داستان فرا می رسد،با خودم فکر می کنم،نوشتن کار من نیست بلکه بخشی از شخصیت و هویت من است.از نوشتن ،سخن گفتن در مورد آن و حتی فکر کردن به آن لذت می برم.هنگامی خودم را کاملاً موفق می دانم که احساس کنم به هدفی که برای آن خلق شده ام توجه دارم و این هدف از نظر من نوشتن است.

هر کسی را بهر کاری ساختند

میل آن را در دلش انداختند

دست و پا بی میل جنبان کِی شو

خار و خس بی آب و بادی کِی رود

 

دیدار با دکتر فرانکل بازمانده ی اردوگاه های مرگ نازی

 

از من دعوت شده تا در همایش یک هفته ای که در شهر وین در کشور اتریش برگزار می شود شرکت کنم.این همایش توسط سازمان مدیران جوان برگزار می شود.

اعضای این سازمان افرادی هستند که شرایط دوران پیری و کهنسالی را مورد بررسی قرار می دهند وبه عملکرد مطلوبسازمان ها در این رابطه می پردازند.روز بعد از اجرای برنامه در سالن کارنگی،با همسرم به وین پرواز می کنیم.

سازمان مزبور گروهی از سخنرانان برجسته را برای این همایش دعوت کرده است و من هم خوشحالم که یکی از آن ها هستم .به سخنرانان دستمزدی پرداخت نمی شود اما از گردش یک هفته ای

در شهر وین برخوردار خواهند شد و این فرصت را دارند تا در کنار گروهی از شخصیت های معروف و تأثیرگذار باشند.

به محض ورود متوجه می شوم که قرار است برای گروه ۶۰۰ نفره سخنرانی کنم.وقتی به من می گویند قرار است در کنار دکتر ویکتور فرانکل بنشینم،زبانم بند می آید.به نظرم شاید او بیش از همه ی کسانی که امروز در قید حیات اند،قابل تحسین باشد.

زندگی نامه دکتر ویکتور فرانکل

یادم می آید وقتی دانشجوی دکترا بودم ،درس هایی در رابطه با لوگوتراپی یا معنا درمانی داشتم.این نوع درمان توسط دکتر فرانکل ابداع شده است که حاصل تجربیات او در زمان اسارت در اردوگاه های مرگ نازی ها مثل اردوگاه آشویتس و داخا بوده است.

چهارسال قبل وقتی از داخا بازدید می کردم،هنگام بررسی ظاهر اردوگاه ،فرانکل را که از نظر من یک قهرمان بود،در ذهن خود مجسم می کردم.کتاب معروف وی یعنی انسان در جستجوی معنا را هنگامی که دانشجوی کارشناسی ارشد و دکترا بودم خواندم و مطالعه ی آن را برای تمام دانشجویان دوره تحصیلات تکمیلی در دانشگاه سِنت جان اجباری کرده بودم.

یادم می آید او نوشته بود حتی در بدترین شرایط غیرانسانی و دردناک ،زندگی دارای معنای بالقوه ای است.

اکنون از من دعوت شده تا در این همایش باشکوه که به خاطر کتاب های ناچیزی که در زمینه خودیاری نوشته ام شرکت کنم و قرار است همراه کسی در صحنه باشم که در اردوگاه های مرگ نازی اسیر بوده و جان سالم به در برده تا ماجرای دوران اسارت خود را بنویسد و کتاب بی نظیری را به رشته تحریر در آورد.

اکنون ناباورانه می بینم ملاقات این انسان بزرگ که در مقابل او احساس خضوع می کنم،نصیب من شده است و مهم تر از آن ،قرار است در زادگاه این مرد شجاع و بزرگ به عنوان همکار و همراه گروهی از مدیران جوان حضور پیدا کنم.احساس می کنم در کنار فرانکل در یک میزگرد حضور داشته باشم دلیلی دارد.

وقتی نسخه ای از کتاب نقاط ضعف شما را برمی دارم ،متوجهمی شوم نخستین کلمات این کتاب با مطالعه ی کتاب

 انسان در جست و جوی معنا به من الهام شده است که می گوید:

((اساس عظمت و بزرگی انسان عبارت است از این که بتواند در شرایطی که دیگران آشفته و ناراحت هستند،احساس رضایت خاطر کند.))

طبق برنامه قرار است فردا بعداز ظهر همراه فرانکل که در سخنرانی هایم صدها بار از او نام برده ام،روی صحنه بیابم.

وقتی اردوگاه های مخوف و مرگباری را که نازی ها از آنجا از او به عنوان برده نگهداری می کردند دیدم ،با خودم گفتم در میان چنین شرایط وحشتناکی ،این متخصص اعصاب و روان در معرض رقتارهای غیرانسانی بدتری قرار گرفته است اما توانسته در همین شرایط ،زیبایی و معنا را بیابد.

چند لحظه قبل از آنکه روی صحنه بروم و با مدیران برجستهشرکت های مختلف صحبت کنم،دکتر فرانکل را دیدم.او مردیخونگرم و بسیار شوخ طبع است و با لهجه ی قوی اتریشی صحبتمی کند.به او می گویم کتابش را بسیار تحسین می کنم و مطالعه ی آن را به دانشجویان تحصیلات تکمیلی گوشزد می کنم.

به او می گویم دو کتاب اخیرم که ازکتاب های پرفروش هستند،تحت تأثیر افکار او و استادانی همچون دکتر فریتز رِدل و دکتر آبراهام مازلو نوشته شده است.

وقتی متوجه می شوم که او دکتر رِدل را می شناسد و با دکتر مازلو قبل از فوتش ارتباط داشته،خوشحال می شوم.برای من خیلی جالب است که او از چاپ کتاب نقاط ضعف شما به زبان آلمانی اطلاع دارد و آن را خوانده است.

وقتی به نکاتی اشاره می کنم که او پس ازسه سال توانسته از اردوگاه های مرگ جان سالم به در ببرد،می گوید؛

((وقتی به هیچ وجه نمی توانیم شرایط را تغییر دهیم،ناچاریم که خودمان را تغییر دهیم ))

او می گوید وقتی به عنوان یک وعده غذا کاسه ای آب کثیف که سر ماهی در آن غوطه ور بود داده بودند،سعی کرده بود آن را هدیه ای زیبا از جانب زندانبانان ببیند.او تأکید می کند که در آن شرایط به خودش یادآوری می کرد که باید خودش را تغییر بدهد.او اززندانیان بسیاری می گوید که هم از شرایط فوق العاده بد بهداشتی در حال مرگ بودند و هم از اینکه هدف و معنایی در زندگی خود احساسنمی کردند و از زندگی قطع امید کرده بودند،رنج می بردند.

وقتی نوشته هایم را با کار بزرگی که او در عمل از خود نشان داده مقایسه می کنم،احساس می کنم کار من بسیار ناچیز و اندک است و نشستن من در کنار او در چنین همایشی تناسبی ندارد.وقتی نشست به پایان می رسد،حدود یک ساعتی با انسان فوق العاده سپری می کنم.

روحیه ی عالی و محبتی که ابراز می کند،حتی وقتی در مورد رفتارهای وحشتناکی صحبت می کند که زندانبانان نسبت به او روا داشته اند،کاملاً مجذوب شخصیت او می شوم.می دانم که همسرش در اردوگاه کار اجباری جان خود را از دست داده و مادرش دراتاق های گاز در اردوگاه آشویتس کشته شده است .در ضمنمی دانم که تمام اعضای درجه اول خانواده خود را،غیر از یکی از خواهرانش به نام اِستلا از دست داده است.

او به من توصیه ای می کند تا آن را در زندگی و تمام آثار بعدی امبه کار ببرم.او خیلی شفاف صحبت می کند و می گوید درد و رنج بخشی از زندگی انسان است که هیچ کَس نمی تواند از آن دوری کند،البته ممکن است این درد و رنج برای برخی شدیدتر باشد.

سپس مستقیم به من نگاه می کند و می گوید:

((شما باید به انسان ها بیاموزی تا در درد و رنج خود در جست و جوی معنا باشند،در این صورت می توانند سختی و مصیبتی را که در زندگی خود دارند به پیروزی و کامیابی تبدیل کنند.))

او توضیح می دهد که این کار اساس معنادرمانی است.((اگر مراجعین یا خوانندگان کتاب های شما نتوانند معنای زندگی را بیابند،آسیب جدی خواهند دید.))

من در شرایطی وین را ترک می کنم که کاملاً متحول شده ام.از این پس سخنان و نوشته هایم تحت تأثیر دیدگاهی خواهد بود که دکتر فرانکل در این همایش به من داده است و من با خود عهد می بندم تا از این پس بیشتر به معنای زندگی توجه کنم.ارتباط با این انسان بزرگ مرا دگرگون کرده است.در همان جا نسخه ی دیگری از کتاب انسان در جست و جوی معنا را می خرم تا در هواپیما آن را مطالعه کنم.

کتاب را که باز می کنم با این عبارت رو به رو می شوم:((ما که در اردوگاه های کار اجباری زندگی می کردیم،مردی را به یاد

می آوریم که به اتاقک ها می رفت و به دیگران آرامش می داد و آخرین تکه نان خود را به آنها می بخشید.))سپس عبارت زیر را از نیچه می خوانم و آن را به خاطر می سپارم تا در کتاب بعدی خود و در سخنرانی ای که به زودی خواهم داشت،بیان کنم:

((کسی که دلیلی برای زندگی کردن دارد،تقریباً می تواند هر گونه شرایطی را تحمل کند.))

تصمیم می گیرم به زندگی ام معنا دهم و آن را به دیگران بیاموزم.دلیل زندگی نقش اصلی و کیفیت آن نقش ثانوی در آثار من خواهد داشت.

3 Responses

Add a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *