داستان خانم مینا رضایی

داستان آشنایی خانم مینا رضایی با گروه من حقیقی

صحنه اول

نشستم و دارم سعی میکنم اتفاقی که افتاد رو هضم کنم، برای خودم حلاجی کنم. چی شده؟ نگران نشین. اتفاق خوشحال کننده ایه. دارم اذیت می کنم، نه! باشه، زودتر میگم. ماجرا اینه جمعه صبح بود که وقتی از حموم دراومدم و لباسهامو پوشیدم مادرم اومد جلو رویم ایستاد با چشمهای زیبای پر از ذوقش بهم نگاه کرد بغلم کرد بوسیدم و تو گوشم گفت تو عشق منی! امیدوارم پیش خودتون نگید همین!
چون این «همین» برای من خخخیلی بزرگه و پاداش صبر و استقامت در مسیر «کار کردن روی خود»و البته مهربونی خدا است. مسیری که پر از ترس و مقاومت نسبت بهش بودم و هستم اما مناظر پس از پیچ هاش رو با هیچی در این دنیا عوض نمیکنم.
چهارسال از زمان شروع کلاس رفتنم برای خودشناسی گذشت تا این مسیر را پیدا کنم، قبل از اون کلاسها هم تمام تلاشم رو کرده بودم تا با مذهب مسائلم رو حل کنم متاسفانه نتیجه تلاشهام سالها تخریب خودم بودم و بعدش بزرگ شدن نفسم چون فقط با ذهن خودم داشتم پیش میرفتم در این مسیر مجبور شدم با خودم روبرو شم و دست از فرار کردن از خودم بردارم.
در خانواده مادری و پدری من ابراز کلامی محبت یه کار زشت و خجالت آوره حالا میدیدم که مادرم هم تصمیم گرفته برخلاف آموزه های غلط خانواده اش عمل کنه. وقتی تونستم از شوک اتفاق بالا درآم به مامان که جلو روم ایستاده بود گفتم چرا اینو به من گفتی؟ با بغض جواب داد چون خیلی چیزها دستگیر آدم میشه که کاش زودتر نه بازم خوبه از همون موقع که میفهمه انجامش بده.
مادرم چند سال پیش بیماری سختی گرفت که تا پای مرگ بردش حضورش در زندگیم الان مثل یه جواهره که دوباره بهم بخشیدند. برام تعریف کرده که در اون هفت شبی که پس از عمل جراحیش غذا بهش نمیدادند و شبها از درد نمیتونسته بخوابه انگشترش را محکم به دستش فشار میداده و اسم ما رو مثل یک مسکن تا صبح تکرار میکرده الان میفهمم که با یاد من و خواهر و برادرم معنایی برای تحمل رنجی که میکشیده پیدا میکرده و این معنا انرژی بهش میداده که برای حفظ و باز پس گیری زندگیش بجنگه.
من سالها شاهد این بودم که با چه تعهدی برای زندگی و فرزندانش تلاش و فداکاری میکرد هرچند سالها خودخواهی و خودپرستی ام مانع درک این حقیقت میشد. (اینها را گفتم که درک کنین دلیل اینکه اون اتفاق اینقدر بر من تاثیرگذار بود این هست که اون جمله بیان یه موضوع سطحی و‌ ظاهری که جدید شروع شده باشه نبود بیان و ابراز حقیقتی بود که سالها پیش، مادرم پذیرفته بود و بهش تعهد داده بود همون موقع که در گیر و دار جنگ ظاهری در جامعه و جنگ باطنی در خونه، اون وارد جنگ درونی هم شد وقتی دکتر بهش خبر داد که حامله است، من خواسته بودم بیام به این دنیا.
اون زمان خواهرم ۲/۵ سال داشت و پدرم به خاطر شغلش مدام به ماموریت میرفت مادرم ۲۴ ساله بود خودش، خانواده اش و بچه های خواهرش در افسردگی از دست دادن ناگهانی خواهر جوانش بودند با این شرایط او آمادگی پذیرفتن بار بزرگ کردن یک بچه دیگر را نداشت ولی من تصمیمم را گرفته بودم و از یه روزی که اون فراموش کرد که قرصش رو بخوره استفاده کردم و خودمو به این دنیا رسوندم.

صحنه دوم:

پارسال از سرکار داشتم می اومدم خونه ، سرکوچه بودم یه دفعه به ذهنم رسید که برای مامان و بابا گل بخرم یه چی درونم شروع کرد به غر زدن، قربانی بازی، گفتن خسته ام و … با خودم گفتم اگر بخوام برم گل فروشی باید از خونه دور شم و دوباره پیاده روی کنم به خودم جواب دادم کی به تو تضمین داده که این آخرین دیدارتون نیست اون چیز درونم قانع شد و سکوت کرد شایدم جرات نکرد دیگه حرفی بزنه رفتم و ۲ تا دسته گل خریدم روی یکیش نوشتم مامان مرسی که منو به دنیا آوردی و برای بابا نوشتم که خداروشکر که دارمت وارد خونه شدم خونه تاریک بود رو مبل نشسته بودند و تلویزیون می دیدند لبخند به لب در حالیکه گلها را پشتم قایم کرده بودم رفتم به سمت پدرم تو چشمهاش نگاه کردم و گلش را بهش دادم و بوسیدمش نتونست لبخندش را پنهان کنه ذوق کرد خیلی لذت بردم بعد هم رفتم سمت مادرم و گلش رو بهش دادم بهش گفتم مرسی که منو به دنیا آوردی بوسیدمش اونم تشکر کرد.
بعد از مامان پرسیدم مامان تو منو نمیخواستی؟ گفت اگر نمیخواستم که نگهت نمی داشتم بزرگت نمیکردم گفتم آره ممنونم منظورم اینه که قصد اینکه دوباره حامله شی رو نداشتی وقتی فهمیدی که من اومدم. از صورتش فهمیدم که یاد اون روز افتاده بعد داستانی رو برای اولین بار برام تعریف کرد گفت: «از مطب دکتر که اومدم بیرون، منتظر بابات نشدم راهمو گرفتم و به سمت خونه مامانم پیاده راه افتادم عصبانی بودم از خودم به خاطر فراموش کردن خوردن قرص و از اتفاقی که افتاده اما.
تا برسم خونه مامانم باهاش کنار اومدم، پذیرفتمش. وقتی مامان در را به روم باز کرد پرسید پس شوهرت کو؟ گفتم نمی دونم، گفت کجا بودی گفتم مطب دکتر، حامله ام. سئوال سومش از همه بدتر بود گفت کسی از همسایه ها که تو رو ندید تنها پیاده می اومدی؟
حرف مادرم که به اینجا رسید با خودم فکر کردم پس حرف مردم از زمان جوانی مادربزرگم براش مهم بوده و به خودم فکر میکنم که چقدر شبیه اونم؟ و در این زمان چقدر میخوام مثل اون فکر کنم و زندگی کنم؟

صحنه سوم:

سر کلاس دوره طولانی مدت شفای زخم, یکبار از راهبر گروه من حقیقی و مدرس کلاس آقای قورچیان پرسیدم که شما سر کلاس گفتید برای باز پس گیری فرافکنی هامون لازمه با ناخودآگاهمون وارد دیالوگ بشیم اما من نمی تونم.
پرسیدند چرا؟ می ترسی گم شی؟ سرم را به نشونه تایید تکون دادم. پرسیدند که فکر میکنی کسی رهات کرده؟ گفتم آره و اینکه من بچه ناخواسته بودم و والدینم منو نمی خواستند. گفتند برو یه کار کن اونها خوشحال بشن ببینند دونه ای که کاشتند براشون محصول و ثمر داشته.

صحنه چهارم:

من و پدرم تنها در ماشین بودیم و در راه برگشت به خونه که ازش پرسیدم بابا تو الان خوشحالی که من به دنیا اومدم یا نه؟ گفت من چه کاره باشم که بخوام یا نخوام وقتی خدا خواسته. گفتم نه نشد من نظر خودت رو خواستم نه خدا رو -نمیدونستم چند لحظه بعد از این اصرارم پشیمون میشم-گفت دیگه الان ناراحتی و پشیمونی چه فایده ای داره اون کاری که نباید میشد, شد.(به خودم پیچیدم) این خصوصیت بابا را _با اینکه بعضی مواقع برام دردآوره_ تحسین میکنم که دروغ نمیگه برای راضی کردن و خوشایند من یا دیگری(البته نمیدونم شاید تشخیص نمیده که چه جوابی مخاطبش را راضی میکنه.
شاید هم تشخیص میده اما چون انسان سوءاستفاده گری نیست به این فکر نمیکنه که جوابی رو بده که خوشایند مخاطبش باشه و برخلاف حقیقت)بعد بهم گفت افراد خیلی ثروتمند فقط یک بچه به دنیا می آورند مثل فلانی و فلانی. واقعیت برام دردناک بود از دیدگاهی که اون لحظه داشتم میدیدمش چون اون لحظه این جمله پدرم را به خودم گرفته بودم اما بعدش که خودم را در شرایط اون موقع او گذاشتم و تونستم به اتفاقی که افتاده بود از نگاه او نگاه کنم بهش حق دادم.
در خودم میبینم چقدر نگران یه بچه غریبه میشم وقتی با دست کثیف چیزی میخوره در نتیجه درک میکنم که یه فرزند دیگه برای بابا به معنی چه حجم اضطراب و نگرانی تا لحظه وداع بوده و هست. به کمال گرایی و حامی بودن پدرم نگاه میکنم میفهمم میخواسته بهترین ها را برای فرزندش تهیه کنه و اون رو کاملا از آسیبها حفاظت کنه آسیبهایی که خودش خورده بود به خاطر همین ترجیح میداده فقط یه فرزند داشته باشه.
در نهایت با خودم کنار اومدم اوکی خدا خواسته که من به این دنیا بیام چون من ازش خواسته بودم و چه بهتر که مسئولیت حضور من در این دنیا همه اش بر عهده خودمه نه خواست و اراده دو انسان دیگه.

صحنه پنجم:

از چندسال پیش که بوسیدن و بغل گرفتن پدرم را شروع کردم یادمه بعضی مواقع خیلی محکم و شدید عقب میرفت و منو پس میزد و اجازه نمیداد ببوسمش. یه بار ازش پرسیدم چرا اینجوری میکنی؟ گفت نمیبینی مگه ته ریش دارم اینها مثل تیغ میره در پوست صورتت، پوستت اذیت میشه من عمق این جمله را نفهمیدم تا اینکه یه بار اون رو برای یکی از دوستان روانشناسم تعریف کردم اون بهم گفت واو مینا تو چقدر برای بابات مهمی که حاضر نیست کوچکترین رنج، درد، آسیبی از جانب اون به تو برسه. تازه چشمم به واقعیت باز شد کم کم بسیاری از شرایطی رو که اون فداکاری کرده بود، به خودش سخت گرفته بود تا خانواده اش در آرامش و آسایش باشند درک کردم و اشک ریختم. چقدر براساس ظاهر رفتارش و عدم ابراز کلامی محبتش قضاوتش کرده بودم. الان خیلی خوشحالم که مادرم هم تصمیم گرفته محبتی که در دل داره را ابراز کنه چون جو خانواده مون شادتر خواهد شد. خدایا شکرت به خاطر همه چیز و این مسیر رشد که درش راهم دادی و هدایتم میکنی و به خاطر راهبر و همسفرانم در این مسیر، مسیر من حقیقی شدن.

No Responses

Add a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *